به خودم آمدم

به خودم آمدم
از رفتنت
دو فنجان قهوه
یک سکوت
و کمی پوچی
در خانه مانده بود..!
دیدگاه ها (۳)

آیا ما سزاوار بودیمتمام خیابان را در باران برویم؛و در انتهای...

من اینجادرست وسط پاییزایستاده ام ؛و دارم برگ به برگدوباره عا...

به رفتگر گفته ام برگ ها را آرام جارو کند.میان آن برگ هاخاطرا...

َ     زندگی در واقع مثل      یک فنجان قهوه است             س...

سکوت مرگ بارش فضای خانه را کُرخ و بی روح کرده بود.به هر گوشه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط