فصل دو پارت 9
امپراطور کوک: نتیجه چیههه
پزشک سلطنتی : حال بچه خوبه اما مادرش تو وضعیت بدی هستن زخمشون رو درمان کردیم و باید منتظر بمونیم بهوش بیان و بزودی هم فرزندشون به دنیا میان
کوک:وقتی اینا رو شندیم با تموم سرعتم رفتم داخل و کنارش نشستم و دستاشو تو دستام گذاشتم و دعا می کردم که زود تر بهوش بیان
هان:یعنی چیشده؟؟؟؟ دلشوره دارم
جیمین :منم همین طور صب کن به این سربازه بگم..... ببخشید!
*بله
جیمین : یه خانم باردار اومد داخل نمی دونین کی برمیگردن
*موادب باشین او شون همسر پادشاهن
جیمین :چیییییی؟ پس اون که تو جنگل گرفته بودنیش چی
*شما چیکاره ی اون خیانت کارید؟
جیمین : دوستشم
* صب کنید... رفتم داخل تا بگم جنازشو تحویل بدیم به خانوادش و اونو بهش دادیم
جیمین : بدبخت شدیم بانو هان
بانو هان: چیشده؟
جیمین : شاهزاده :).... دیگه تموم شد
_تهیونگ چیییییی
جیمین :سربازه رفت خبر بگیره.... با چیزی که جلو مون گذاشتن حتی نمی تونستیم باور کنیم که واقعیه رو زمین نشستم و جسم بی جونش رو تو بغلم گرفتم و شروع به فریاد زدن کردم..... نهههه هیونگ این حق تو نبود چطور می تونم بدون تو زندگی کنم؟ هااا بلند شو دوباره همه چیو میسازیم یادته وقتی تازه همو دیدیم؟ من چطور می تونم تک تک لحظه هامو باهات فراموش کنم بلند شووو(با داد)
بانو هان:جیمین بلند شو اون دیگه بین ما نیست (با گریه) باید مراسم براش بگیریم
جیمین :نههههههههههههههمن نمیزارم اون هنوز زندس نگا بدنش هنوز یکم گرمه
هان: نه نیست بلند شو لطفا اون الان به آرمش نیاز داره..... به زور جیمین رو با کمک بچه ها بلند کردیم و رفتیم که مراسم رو اجرا کنیم
صبح روز بعد
+ با درد شدیدی توی قسمت سینم بیدار شدم آخی کشیدم که با صدای یه نفر به خودم اومدم نکنه دارم خواب میبنم؟ اون اتفاق ها خواب بودن نه؟؟؟؟
کوک: بلاخره بهوش اومدی ملکه من
+ ته.. تهیونگ کجاستتتت بزار برم می خوام ببینمش
کوک : اون..
+ اون چی؟
کوک: اون دیگه نیست که ببینیش
+ یعنی چی؟
کوک :یعنی اگه یه بار دیگه اسمشو به زبون بیاری حتی نمیزارم جنازش در آرامش باشه!
+چییی!
پزشک سلطنتی : حال بچه خوبه اما مادرش تو وضعیت بدی هستن زخمشون رو درمان کردیم و باید منتظر بمونیم بهوش بیان و بزودی هم فرزندشون به دنیا میان
کوک:وقتی اینا رو شندیم با تموم سرعتم رفتم داخل و کنارش نشستم و دستاشو تو دستام گذاشتم و دعا می کردم که زود تر بهوش بیان
هان:یعنی چیشده؟؟؟؟ دلشوره دارم
جیمین :منم همین طور صب کن به این سربازه بگم..... ببخشید!
*بله
جیمین : یه خانم باردار اومد داخل نمی دونین کی برمیگردن
*موادب باشین او شون همسر پادشاهن
جیمین :چیییییی؟ پس اون که تو جنگل گرفته بودنیش چی
*شما چیکاره ی اون خیانت کارید؟
جیمین : دوستشم
* صب کنید... رفتم داخل تا بگم جنازشو تحویل بدیم به خانوادش و اونو بهش دادیم
جیمین : بدبخت شدیم بانو هان
بانو هان: چیشده؟
جیمین : شاهزاده :).... دیگه تموم شد
_تهیونگ چیییییی
جیمین :سربازه رفت خبر بگیره.... با چیزی که جلو مون گذاشتن حتی نمی تونستیم باور کنیم که واقعیه رو زمین نشستم و جسم بی جونش رو تو بغلم گرفتم و شروع به فریاد زدن کردم..... نهههه هیونگ این حق تو نبود چطور می تونم بدون تو زندگی کنم؟ هااا بلند شو دوباره همه چیو میسازیم یادته وقتی تازه همو دیدیم؟ من چطور می تونم تک تک لحظه هامو باهات فراموش کنم بلند شووو(با داد)
بانو هان:جیمین بلند شو اون دیگه بین ما نیست (با گریه) باید مراسم براش بگیریم
جیمین :نههههههههههههههمن نمیزارم اون هنوز زندس نگا بدنش هنوز یکم گرمه
هان: نه نیست بلند شو لطفا اون الان به آرمش نیاز داره..... به زور جیمین رو با کمک بچه ها بلند کردیم و رفتیم که مراسم رو اجرا کنیم
صبح روز بعد
+ با درد شدیدی توی قسمت سینم بیدار شدم آخی کشیدم که با صدای یه نفر به خودم اومدم نکنه دارم خواب میبنم؟ اون اتفاق ها خواب بودن نه؟؟؟؟
کوک: بلاخره بهوش اومدی ملکه من
+ ته.. تهیونگ کجاستتتت بزار برم می خوام ببینمش
کوک : اون..
+ اون چی؟
کوک: اون دیگه نیست که ببینیش
+ یعنی چی؟
کوک :یعنی اگه یه بار دیگه اسمشو به زبون بیاری حتی نمیزارم جنازش در آرامش باشه!
+چییی!
۳۵.۷k
۲۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.