رز سیاه جادویی☆... P=8

(پارت قبل حذف شده_خلاصه پارت 7...
نگهبان باهاشون صحبت میکنه و میگه برن اما جانا بی‌صبرانه آرزو میکنه و اون و نگهبان ناپدید میشن و ا.ت می‌ترسه)

پارت_8
ا.ت=وقتی غیب شدن خیلی استرس داشتم...نمیدونستم چیکار کنم اما فقط میدونستم نباید جانا رو تنها بزارم...اوف..چیکار کنم؟اها یه آرزو!)

ا. ت=آهای نگهبان! منم آرزو دارم! من آرزو میکنم جیمین برگرده! (یه دفعه همه چیز تغییر کرد و حالا پیش جانا و نگهبان بودم...همینه!)

جانا=ا..ا.ت! تو چیکار کردی!
ا.ت=جانا من قول دادم نمیتونم تنهات بزارم! هر اتفاقی بیفته با هم پشت سر میزاریمش...
جانا=ممنونم ا.ت...
نگهبان=کافیه! حالا جواب سوالم و بدید!
جانا=اما...وقتی تبدیل به رز میشیم چه اتفاقی میفته؟
نگهبان=در واقع قرار نیست کسی تبدیل به رز بشه! فقط اگه جوابم و ندین به شهر سیاه تبعید میشید و تا وقتی جواب سوالم و پیدا نکنید اونجا میمونین!
ا.ت=شهر سیاه؟!
نگهبان=در روز و شب...غم و شادی...دور و نزدیک با شماست...سخت بدست میاد و گاهی از دست میره...وجودش نورانی و نبودش پر از اندوهه...
ا.ت=اما این سوال میتونه خیلی جواب داشته باشه!
نگهبان=تنها یک جواب درست وجود داره!
جانا=سلامتی...
ا.ت=یه خانواده...
نگهبان=غلطه!
(سر این فیک دارم رسما جر میخورم😂واقعا نمیدونم چجوری ادامه بدم🗿...ولی دنت ووری بیکاز ايم jk)