دزیره ویکوک
خدا ما رو دوست نداره... ما که آدما خوبی هستیم... مگه خدا
آدمای خوب نمیخواد... خب ما خوبیم... ولی بازم اذیت
میشیم... برادر من تازه ازدواج کرده بود... با یه دختر مهربون وبیگناه... من همیشه پسر خوبی بودم... ولی چرا خدا دوستمون
نداشت؟
تهیونگ با چشمهای اشکی به اسم همسرش زل زد و چیزی
نگفت.
_ من دیگه باهاش حرف نمیزنم هیونگ... چون دیگه چیزی
ندارم که به خاطرش از خدا سپاسگذار باشم... کاش زودتر من و
هم ببره.
سرش رو به شونه ی تهیونگ تکیه داد و بی صدا اشک ریخت...
شاید تنها کسی که توی این مدت تونسته بود با تهیونگ حرف
بزنه جیمین بود، کسی که مثل تهیونگ تنها کسش رو از دست
داده بود و تهیونگ نمیتونست اجازه بده تا یه پسر جوون توی
تنهاییش خفه شه... درست مثل خودش...
*****
سه ماه بعد...فوریه 1991 ساختمان هبیتیت مارسی، فرانسه"
کتابهای درسی که سه ماه روی طاقچه مونده بودن رو برداشت
و توی چمدون گذاشت، بعد از اتفاقی که افتاد جونگکوک برای
مدتی مدرسه رو کنار گذاشت. با شنیدن خبر مرگ سویون
هیچ انگیزه ای برای ادامه دادن نداشت، بعد از کنار گذاشتن
مدرسه چاره ای نداشت جز موندن و یک سال دیگه خوندن
درس های سال آخر...
_ کمک میخوای؟
بدون اینکه به سمت جیهوپ برگرده، سرش رو به چپ و راست
تکون داد و لباس هاش رو مرتب تو چمدون جا کرد. باالخره
قرار بود برگرده، به کشورش، به شهرش، به جایی که جز مشتی
خاک، کسی منتظرش نبود.
زیپ چمدون رو بست و با صدای آرومی گفت:
_ جی جی...
پشت سرش نشست و به دیوار تکیه داد:
_ هوم؟
_ مطمئنی میخوای بیای؟
_ تو رو تنها نمیفرستم به کره... گفتنش حس عجیبی داره
اما... من جز تو کسی رو ندارم... فقط یه کاری دارم... بلیتم یه
روز بعد از توعه.
به سمتش برگشت و زانوهاش رو بغل کرد، چند ثانیه بدون
حرف نگاهش کرد و گفت:
_ جی جی... چطوری خدا یه هیوال مثل من و نمیبره؟ از کی
انقدر بد شده؟ خدا مگه فرشته هاش و میکشه؟
نفس عمیقی کشید و روی زمین خشک خوابید، مچ دستش رو
روی پیشونیش گذاشت و گفت:
_ خدا فرشته ها و میگیره... چون فرشته ها مال آدما نیستن...
ولی شیطان همیشه میمونه تا ابد...
_ من نرفتم به دیدنش... ده سال تموم اون اومد، اما من نرفتم
به دیدنش... ده سال یعنی ده تا تعطیالت تابستون... و من
حتی یکیش رو هم به سئول برنگشتم.
_ تقصیر تو نیست جونگکوکا... برنامه ی خداست...
پوزخندی زد و در حالی که بلند میشد، گفت:
آدمای خوب نمیخواد... خب ما خوبیم... ولی بازم اذیت
میشیم... برادر من تازه ازدواج کرده بود... با یه دختر مهربون وبیگناه... من همیشه پسر خوبی بودم... ولی چرا خدا دوستمون
نداشت؟
تهیونگ با چشمهای اشکی به اسم همسرش زل زد و چیزی
نگفت.
_ من دیگه باهاش حرف نمیزنم هیونگ... چون دیگه چیزی
ندارم که به خاطرش از خدا سپاسگذار باشم... کاش زودتر من و
هم ببره.
سرش رو به شونه ی تهیونگ تکیه داد و بی صدا اشک ریخت...
شاید تنها کسی که توی این مدت تونسته بود با تهیونگ حرف
بزنه جیمین بود، کسی که مثل تهیونگ تنها کسش رو از دست
داده بود و تهیونگ نمیتونست اجازه بده تا یه پسر جوون توی
تنهاییش خفه شه... درست مثل خودش...
*****
سه ماه بعد...فوریه 1991 ساختمان هبیتیت مارسی، فرانسه"
کتابهای درسی که سه ماه روی طاقچه مونده بودن رو برداشت
و توی چمدون گذاشت، بعد از اتفاقی که افتاد جونگکوک برای
مدتی مدرسه رو کنار گذاشت. با شنیدن خبر مرگ سویون
هیچ انگیزه ای برای ادامه دادن نداشت، بعد از کنار گذاشتن
مدرسه چاره ای نداشت جز موندن و یک سال دیگه خوندن
درس های سال آخر...
_ کمک میخوای؟
بدون اینکه به سمت جیهوپ برگرده، سرش رو به چپ و راست
تکون داد و لباس هاش رو مرتب تو چمدون جا کرد. باالخره
قرار بود برگرده، به کشورش، به شهرش، به جایی که جز مشتی
خاک، کسی منتظرش نبود.
زیپ چمدون رو بست و با صدای آرومی گفت:
_ جی جی...
پشت سرش نشست و به دیوار تکیه داد:
_ هوم؟
_ مطمئنی میخوای بیای؟
_ تو رو تنها نمیفرستم به کره... گفتنش حس عجیبی داره
اما... من جز تو کسی رو ندارم... فقط یه کاری دارم... بلیتم یه
روز بعد از توعه.
به سمتش برگشت و زانوهاش رو بغل کرد، چند ثانیه بدون
حرف نگاهش کرد و گفت:
_ جی جی... چطوری خدا یه هیوال مثل من و نمیبره؟ از کی
انقدر بد شده؟ خدا مگه فرشته هاش و میکشه؟
نفس عمیقی کشید و روی زمین خشک خوابید، مچ دستش رو
روی پیشونیش گذاشت و گفت:
_ خدا فرشته ها و میگیره... چون فرشته ها مال آدما نیستن...
ولی شیطان همیشه میمونه تا ابد...
_ من نرفتم به دیدنش... ده سال تموم اون اومد، اما من نرفتم
به دیدنش... ده سال یعنی ده تا تعطیالت تابستون... و من
حتی یکیش رو هم به سئول برنگشتم.
_ تقصیر تو نیست جونگکوکا... برنامه ی خداست...
پوزخندی زد و در حالی که بلند میشد، گفت:
۲.۸k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.