فیک جونگ کوک ( سرنوشت من ) پارت 24
استین جونکوک رو تو دستت فشار دادی باورت نمیشد الان کوکی زنگ زد به مامان و بابات و ازشون خواست که تو با اون ازدواج کنی گوشات رو تیز کردی که ببینی چی میگن پدر مادرت بابات :با اون که ندیدمت پسرم اما با چیز های همسرم گفته قبول میکنم کوک: واقعا شوخی نمیکنید که مامانت : چرا باید با دوماده مون شوخی کنیم توشاخ در اوردیم مامانت : ا/ت خانم بهت تبریک میگم تو : مامان بابا عاشقتونم بابات : عجب دختریه تا دقیقه پیش عاق اون بودی تو : یااا بابا بابات : یه خبر می خوام بهتون بدم و بعد قط میکنم و دیگه به تماس هاتون جواب نمیدم تو: چی بگو بابا زود بگو بابات: تو اونی شدی و سریع قط کرد تو: اونی یعنی چی ننهه و سریع از اتاق رفتی بیرون و رفتی تو اتاق جونکی جیمین داشت جونکی رو می بوسید وقتی رفتی تو گفتی : اَه شما هم دیگه عنش رو در اوردین جیمین یه خبر برات دارم تو دوباره داری اوپا میشه جیمین : هان چی تو : مامان داره بچه دار میشه دوباره جیمین : نه نه نه دروغ میگی کوک و جونکی بهتون میخندیدن جیمین : حالا بچه چی هست کاشکی دختر نباشه تو: مگه دختر چشه جیمین : چش نیست کوک : راسی جبمین من از الان دومادتون هستم تو: راسی همین الان بابام گفت با کوک میتونم ازدواج کنم و پریدی تو بغل کوک بابات با گفتن اون خبر کاری کرده بود فراموش کنی وقتی تو بغلش بودی لبات رو جلوی اون دوتا بز گذاشتی رو لباش و میبوسیدی خیلی خوشحال بودی
اینجا چه خبره تو برگشتی که دیدی پدر و مادر کوک هستن سریع از بغل کوک اومدی پایین بابای کوک : شما داشتین هم دیگه رو کا کوک گفت :بله ماداشتیم هم دیگه رو بوس میکردیم چون از الان به بعد ا/ت عروس شماست مامان کوک : واقعا و اومد بغلت کرد و هی بوست میکرد بابای کوک هم رفت و کوک رو بغل کرد و گفت : پس دیگه مردی شدی برا خودت کاری کردی که مادر جون به ارزوش هم برسه و بعد پدرش اومد تو رو بغل کرد و گفت:من نوه می خوام تو: چ چ ی نو نه نه فعلا نه بعد ازدواج حتما کوک معلوم بود که از خنده میمیره مامان کوک : برین تو اتاقت تون و دست باباس کوک رو گرفت رو رفت کوک هم دست تو رو گرفت و بغلت کرد برد تو اتاق گفت : لباس هات رو که در نمیاری فقط یه تاپ بپوش تو: باشه عشقم رفای لباست رو عوض کردی که دیدی کوک بالا تنش لخته لبخند زدی و رفتی تو بغلش و گفتی : عاشقتم جونکوکم کوک: من بیشتر و رفتین تو تخت و خوابیدین
شش ماه بعد
کوک بلند شو یا پاشو باید بریم دونبال مامان بابام رسیدن کوک : باشه خوابلو پاشد رفت تو دستشویی اوند لباس هاتون رو پوشیدین و با جیمین و جونکی رفتین تو
فرودگاه که رسیدین مامان بابات رو دیدی بالا پایین میپریدی کوک : اروم باش دختر تو: مامان و دویدی سمتش بغلش کردی مامانت مثل بادکنک شده بود فقط بهش میخندید بعد بغل کردن رفتین خونه کوک اینا .
اینجا چه خبره تو برگشتی که دیدی پدر و مادر کوک هستن سریع از بغل کوک اومدی پایین بابای کوک : شما داشتین هم دیگه رو کا کوک گفت :بله ماداشتیم هم دیگه رو بوس میکردیم چون از الان به بعد ا/ت عروس شماست مامان کوک : واقعا و اومد بغلت کرد و هی بوست میکرد بابای کوک هم رفت و کوک رو بغل کرد و گفت : پس دیگه مردی شدی برا خودت کاری کردی که مادر جون به ارزوش هم برسه و بعد پدرش اومد تو رو بغل کرد و گفت:من نوه می خوام تو: چ چ ی نو نه نه فعلا نه بعد ازدواج حتما کوک معلوم بود که از خنده میمیره مامان کوک : برین تو اتاقت تون و دست باباس کوک رو گرفت رو رفت کوک هم دست تو رو گرفت و بغلت کرد برد تو اتاق گفت : لباس هات رو که در نمیاری فقط یه تاپ بپوش تو: باشه عشقم رفای لباست رو عوض کردی که دیدی کوک بالا تنش لخته لبخند زدی و رفتی تو بغلش و گفتی : عاشقتم جونکوکم کوک: من بیشتر و رفتین تو تخت و خوابیدین
شش ماه بعد
کوک بلند شو یا پاشو باید بریم دونبال مامان بابام رسیدن کوک : باشه خوابلو پاشد رفت تو دستشویی اوند لباس هاتون رو پوشیدین و با جیمین و جونکی رفتین تو
فرودگاه که رسیدین مامان بابات رو دیدی بالا پایین میپریدی کوک : اروم باش دختر تو: مامان و دویدی سمتش بغلش کردی مامانت مثل بادکنک شده بود فقط بهش میخندید بعد بغل کردن رفتین خونه کوک اینا .
۱۱.۶k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.