پارت 15
پارت 15
دکتر:قصد اصلیش بستن راه رگ هاش بوده و این کبودی هم به خاطر همونه.. با بُهت به دکتر خیره شدم.. ولی زود حالت سرد و جدی صورتم برگشت:قصدش از این کار... دکتر:خود.کشی... تعجبم بیشتر شد... :حالش چطوره؟.. دکتر:یکم بعد به هوش میاد.. سری تکون دادم که دکتر تعظیم کوتاهی کرد و رفت. . کنارش نشستم.. واقعا زیبا بود، صورتش واقعا غیر واقعی بود، اونقدر که زیبا بود..ناخوداگاه دستم بالا اومد و شروع به نوازش موهاش کرد... اروم و ملایم... نیم ساعتی بالا سرش بودم که بالاخره چشماشو باز کرد... :من... من کجام؟یونجون:تو اتاقت... بهم نگاه کرد... بعد به سقف اتاق خیره شد.. حالش خوب نبود، فهمیدم... تصمیم گرفتم ازش هنوز هیچ سوالی نپرسم... بهش یکم اب دادم که اونم مثل یه بچه اروم خورد... یونجون:حالت بهتره؟ بومگیو:اره... خوبم.. سری تکون دادم.. بلند شدم، میخواستم برگردم اتاق خودم:اگه چیزی لازم داشتی صدام کن.. باشه؟ چشماشو به معنی باشه یه بار باز و بسته کرد.. در اتاقشو باز گذاشتم و به اتاق خودم رفتم تا ماموریت فردا رو برنامه ریزی کنم...
ویوی بومگیو:
بعد از رفتن یونجون به پهلو چرخیدم و به دیوار خیره شدم... نمیدونم چرا دست به همچین کاری کردم...نمیدونم... تو اون لحظه کل بدبختیام یادم اومد.. اینکه اگه از اینجا بیرونم کنه دوباره باید برگردم به اون خرابه... اصلا اینده چی میشه؟ نمیدونم تا کی اینجام ولی چرا هیچ سوالی نمیپرسم... اصلا چرا بهش اعتماد کردم؟ نکنه از اعتمادم سواستفاده کنه... وایییییی... تموم فکر خیالا رو کنار زدم... نه، معلومه زیاد ادم بدی نیست... البته شایدم هست... نمیدونم... هیچی نمیدونم... همینجوری که داشتم فکر میکردم یاد گیتارم افتادم... دلم براش تنگ شده.. خیلی وقت بود تو خونه ی بابا مونده بود.. خونه ی بابا؟ هه.. دیگه خونه ی من نبود... اگه بود الان اینجوری الاخون والاخون نبودم..
دکتر:قصد اصلیش بستن راه رگ هاش بوده و این کبودی هم به خاطر همونه.. با بُهت به دکتر خیره شدم.. ولی زود حالت سرد و جدی صورتم برگشت:قصدش از این کار... دکتر:خود.کشی... تعجبم بیشتر شد... :حالش چطوره؟.. دکتر:یکم بعد به هوش میاد.. سری تکون دادم که دکتر تعظیم کوتاهی کرد و رفت. . کنارش نشستم.. واقعا زیبا بود، صورتش واقعا غیر واقعی بود، اونقدر که زیبا بود..ناخوداگاه دستم بالا اومد و شروع به نوازش موهاش کرد... اروم و ملایم... نیم ساعتی بالا سرش بودم که بالاخره چشماشو باز کرد... :من... من کجام؟یونجون:تو اتاقت... بهم نگاه کرد... بعد به سقف اتاق خیره شد.. حالش خوب نبود، فهمیدم... تصمیم گرفتم ازش هنوز هیچ سوالی نپرسم... بهش یکم اب دادم که اونم مثل یه بچه اروم خورد... یونجون:حالت بهتره؟ بومگیو:اره... خوبم.. سری تکون دادم.. بلند شدم، میخواستم برگردم اتاق خودم:اگه چیزی لازم داشتی صدام کن.. باشه؟ چشماشو به معنی باشه یه بار باز و بسته کرد.. در اتاقشو باز گذاشتم و به اتاق خودم رفتم تا ماموریت فردا رو برنامه ریزی کنم...
ویوی بومگیو:
بعد از رفتن یونجون به پهلو چرخیدم و به دیوار خیره شدم... نمیدونم چرا دست به همچین کاری کردم...نمیدونم... تو اون لحظه کل بدبختیام یادم اومد.. اینکه اگه از اینجا بیرونم کنه دوباره باید برگردم به اون خرابه... اصلا اینده چی میشه؟ نمیدونم تا کی اینجام ولی چرا هیچ سوالی نمیپرسم... اصلا چرا بهش اعتماد کردم؟ نکنه از اعتمادم سواستفاده کنه... وایییییی... تموم فکر خیالا رو کنار زدم... نه، معلومه زیاد ادم بدی نیست... البته شایدم هست... نمیدونم... هیچی نمیدونم... همینجوری که داشتم فکر میکردم یاد گیتارم افتادم... دلم براش تنگ شده.. خیلی وقت بود تو خونه ی بابا مونده بود.. خونه ی بابا؟ هه.. دیگه خونه ی من نبود... اگه بود الان اینجوری الاخون والاخون نبودم..
۲۳۹
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.