پارت داریم.
به تعداد اشک هایمان میخندیم.
ارسلان.
(شروع مکالمه)
(من)سلام
(مامان دیانا)سلام خوبید خدا بد نده.
(حقیقتا نمیدونم چی باید تایپ کنم 😐)
(من)خوبم شما خوبید
(مامان دیا)من خوبم ببخشید نتونستم بیام عیادت.
(من)ن بابا خواهش میکنم این چه حرفیه.
(مامان دیا)خیل خوب من دیگه مزاحم نشم استراحت کن.
(من) مراحمید ممنون
(م دیا)خواهش میکنم مراقب خودتون باشید خدافظ.
(من) خدانگهدار.
(پایان مکالمه)
(رضا) خدانگهدارررررر
(من)مرض
وای فکر کنم مرض سکته رو رد کردم.
(دیانا)چرا مامانم به این مهربونی دلتم بخواد.
(من)بعله در مهربونیشون که شکی نیست.
پرستار آومد تو اتاق و گفت.
(پرستار)زود تر اتاق رو تخلیه کنید بیمار نیاز به استراحت داره.
(محراب)زکی این بیماره به حضرت عباس من بیمار ترم.
(ممد)راست میگه دیگه بچه ها بریزید بیرون.
دستش رو روی شونه من گذاشت و گفت
(ممد)مراقب خودت باش داداش فردا باز میایم.
(من)قربونت.
بچه ها رفتن و فقط منو مامان و دیانا و محشاد تو اتاق بودیم.
)محشاد)خوب دیانا جان تو برو....
با ارنج زدم تو پهلوش که آخی گفتم.
بهم خیره شد که چشمکی زدم.
خواهرم مثل خودم تیزه سری گرفت چی میگم.
(محشاد)ام چیزه مامان من کار دارم باید برم تو رو هم سر راه میرسونم خونه.
(مامان)باش بریم دخترم.
دیانا با تعجب به ما ها خیره شده بود که مامانم گفت.
(مامان)ببخشید دخترم ولی من خونه خواهرم دعوتم نمیتونم بمونم.
لبخند دندون نمای زدم که دیانا گفت.
(دیانا)مشکلی نیست شما به کارتون برسید من میمونم پیشش.
محشاد گونه دیانا رو بوس کرد و گفت.
(محشاد)آی قربون دستت.
چش قری به محشاد رفتم که اون طرف گونه دیانا هم بوس کرد.
(محشاد)خدافظ عشقم
خدافظ داداش خلم
(من)چی گفتی؟
(محشاد)گفتم خدافظ داداش خل....ن گلم
(من)اها خدافظ
با مامانم خدافظی کردیم که دیانا روی صندلی نشست و چشاش رو بست.
یه لحظه از این که مجبور شد یا بهتره بگم مجبورش کردیم بمونه پشیمون شدم حتما خیلی خستست.
(من)این چند روز خیلی اذیت شدی ن؟
چشاش رو باز کرد و لبخند قشنگی زد
(دیانا)ن اذیت نشدم.
(من)شدی دیگه،شدی
واقعا ازت ممنونم.
(دیانا)تو عالم رفاقت این حرفا رو ندارم که.
لبخندی زدم و بهش خیره شدم.
پارت_۳۹
ارسلان.
(شروع مکالمه)
(من)سلام
(مامان دیانا)سلام خوبید خدا بد نده.
(حقیقتا نمیدونم چی باید تایپ کنم 😐)
(من)خوبم شما خوبید
(مامان دیا)من خوبم ببخشید نتونستم بیام عیادت.
(من)ن بابا خواهش میکنم این چه حرفیه.
(مامان دیا)خیل خوب من دیگه مزاحم نشم استراحت کن.
(من) مراحمید ممنون
(م دیا)خواهش میکنم مراقب خودتون باشید خدافظ.
(من) خدانگهدار.
(پایان مکالمه)
(رضا) خدانگهدارررررر
(من)مرض
وای فکر کنم مرض سکته رو رد کردم.
(دیانا)چرا مامانم به این مهربونی دلتم بخواد.
(من)بعله در مهربونیشون که شکی نیست.
پرستار آومد تو اتاق و گفت.
(پرستار)زود تر اتاق رو تخلیه کنید بیمار نیاز به استراحت داره.
(محراب)زکی این بیماره به حضرت عباس من بیمار ترم.
(ممد)راست میگه دیگه بچه ها بریزید بیرون.
دستش رو روی شونه من گذاشت و گفت
(ممد)مراقب خودت باش داداش فردا باز میایم.
(من)قربونت.
بچه ها رفتن و فقط منو مامان و دیانا و محشاد تو اتاق بودیم.
)محشاد)خوب دیانا جان تو برو....
با ارنج زدم تو پهلوش که آخی گفتم.
بهم خیره شد که چشمکی زدم.
خواهرم مثل خودم تیزه سری گرفت چی میگم.
(محشاد)ام چیزه مامان من کار دارم باید برم تو رو هم سر راه میرسونم خونه.
(مامان)باش بریم دخترم.
دیانا با تعجب به ما ها خیره شده بود که مامانم گفت.
(مامان)ببخشید دخترم ولی من خونه خواهرم دعوتم نمیتونم بمونم.
لبخند دندون نمای زدم که دیانا گفت.
(دیانا)مشکلی نیست شما به کارتون برسید من میمونم پیشش.
محشاد گونه دیانا رو بوس کرد و گفت.
(محشاد)آی قربون دستت.
چش قری به محشاد رفتم که اون طرف گونه دیانا هم بوس کرد.
(محشاد)خدافظ عشقم
خدافظ داداش خلم
(من)چی گفتی؟
(محشاد)گفتم خدافظ داداش خل....ن گلم
(من)اها خدافظ
با مامانم خدافظی کردیم که دیانا روی صندلی نشست و چشاش رو بست.
یه لحظه از این که مجبور شد یا بهتره بگم مجبورش کردیم بمونه پشیمون شدم حتما خیلی خستست.
(من)این چند روز خیلی اذیت شدی ن؟
چشاش رو باز کرد و لبخند قشنگی زد
(دیانا)ن اذیت نشدم.
(من)شدی دیگه،شدی
واقعا ازت ممنونم.
(دیانا)تو عالم رفاقت این حرفا رو ندارم که.
لبخندی زدم و بهش خیره شدم.
پارت_۳۹
۷.۰k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.