★دختری در سیاهی 11★
(ویو آنیا)
آنیا:که یه دفعه دامیان اومد سمتم ۱ میلی متر مونده بود تا ببوسم که دورش کردم و گفتم
آنیا:هوی هوی بیا پایین باهم سوار شیم گفتم یه کاری کن باور کنم نه که زارتی ببوسیم!
دامیان:خب دیگه هرکی روش خودش رو داره بانو
آنیا:ولی من هنوز باورم نشده شاید از سر شهوت باشه
دامیان:...
آنیا:هوی جواب ب...
.
.
.
(ویو دامیان)
دامیان:با حرفی که زد خیلی اعصبانی شدم...آنیا خانم نباید منو اعصبانی میکردی که گفت
آنیا:هوی جواب ب...
دامیان:نزاشتم که کامل حرف شو بگه که بو*سیدمش
.
.
.
(ویو آنیا)
آنیا:هنوز نزاشت که حرفم کامل شه که یه دفعه محکم کمر رو کشید و شروع کرد به بوسید*نم و یه دفعه یه گاز ریز گرفت که دردم گرفت و هولش دادم...
آنیا:هوی مالت و که نخوردم اینطوری میبو*سی وحشی...
دامیان:خودت گفتی یه کاری کن باورم بشه هه هه هه
.
.
.
*یکسال بعد*
.
.
(ویو آنیا)
آنیا:الان تقریبا میتونم بگم عاشق دامیان شده بودم و امروز میخواستم برم بهش بگم...موقعی که رفتم توی دفترش نبودش رفتم پیش منشی ش و گفتم دامیان کجا هست و گفت ساختمون بغلی توی اتاق ۲۰۱
آنیا:با چیزی که گفت تو شک موندم اون اتاق...اون اتاق...نه هیچی نیست انیا حتما کار داشته
آنیا:موقعی که فکر هام تموم شد دیدم روبروی اتاق ۲۰۱ هستم موقعی که دقت کردم صدای دامیان و...نه...نه اون صدای یه دختر نیست...که یه دفعه در باز شد و دختره از دامیان خدافظی کرد منم فقط یه گوشه نگاهشون میکردم...یعنی چی؟دامیان من رو از اول دوست نداشت؟منو بازی داد؟...از کنار دیوار درومدم و یه چک خوابوندم تو گوش دامیان و گفتم
آنیا:مثل اون دختر توهم یه کثافتی
آنیا:سریع از پله ها رفتم پایین که یه دفعه صدای بوق یه ماشین اومد و سیاهی
.
.
.
(ویو دامیان)
دامیان: دختره باهام خداحافظی کرد و دیدم آنیا از کنار دیوار اومد کنار و اعصبانی اومد جلو و یکی زد تو صورتم و گفت
آنیا:مثل اون دختر توهم یه کثافتی!
دامیان: و رفت سریع رفتم دنبالش که دیدم توی خیابون با کلی خون که دور و برش ریخته داره میمیره سریع بردمش دکتر که دکتر گفت...
آنیا:که یه دفعه دامیان اومد سمتم ۱ میلی متر مونده بود تا ببوسم که دورش کردم و گفتم
آنیا:هوی هوی بیا پایین باهم سوار شیم گفتم یه کاری کن باور کنم نه که زارتی ببوسیم!
دامیان:خب دیگه هرکی روش خودش رو داره بانو
آنیا:ولی من هنوز باورم نشده شاید از سر شهوت باشه
دامیان:...
آنیا:هوی جواب ب...
.
.
.
(ویو دامیان)
دامیان:با حرفی که زد خیلی اعصبانی شدم...آنیا خانم نباید منو اعصبانی میکردی که گفت
آنیا:هوی جواب ب...
دامیان:نزاشتم که کامل حرف شو بگه که بو*سیدمش
.
.
.
(ویو آنیا)
آنیا:هنوز نزاشت که حرفم کامل شه که یه دفعه محکم کمر رو کشید و شروع کرد به بوسید*نم و یه دفعه یه گاز ریز گرفت که دردم گرفت و هولش دادم...
آنیا:هوی مالت و که نخوردم اینطوری میبو*سی وحشی...
دامیان:خودت گفتی یه کاری کن باورم بشه هه هه هه
.
.
.
*یکسال بعد*
.
.
(ویو آنیا)
آنیا:الان تقریبا میتونم بگم عاشق دامیان شده بودم و امروز میخواستم برم بهش بگم...موقعی که رفتم توی دفترش نبودش رفتم پیش منشی ش و گفتم دامیان کجا هست و گفت ساختمون بغلی توی اتاق ۲۰۱
آنیا:با چیزی که گفت تو شک موندم اون اتاق...اون اتاق...نه هیچی نیست انیا حتما کار داشته
آنیا:موقعی که فکر هام تموم شد دیدم روبروی اتاق ۲۰۱ هستم موقعی که دقت کردم صدای دامیان و...نه...نه اون صدای یه دختر نیست...که یه دفعه در باز شد و دختره از دامیان خدافظی کرد منم فقط یه گوشه نگاهشون میکردم...یعنی چی؟دامیان من رو از اول دوست نداشت؟منو بازی داد؟...از کنار دیوار درومدم و یه چک خوابوندم تو گوش دامیان و گفتم
آنیا:مثل اون دختر توهم یه کثافتی
آنیا:سریع از پله ها رفتم پایین که یه دفعه صدای بوق یه ماشین اومد و سیاهی
.
.
.
(ویو دامیان)
دامیان: دختره باهام خداحافظی کرد و دیدم آنیا از کنار دیوار اومد کنار و اعصبانی اومد جلو و یکی زد تو صورتم و گفت
آنیا:مثل اون دختر توهم یه کثافتی!
دامیان: و رفت سریع رفتم دنبالش که دیدم توی خیابون با کلی خون که دور و برش ریخته داره میمیره سریع بردمش دکتر که دکتر گفت...
۲.۶k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.