گس لایتر/پارت ۱۸۶
بورام با فاصله از بایول ایستاده بود... کاملا فرصت داد که اون خوب همه ی عکسا رو ببینه...
پوزخندی گوشه ی لبش نقش بسته بود... توی ذهنش قیافه ی جونگکوک رو تصور میکرد زمانیکه همه چیزو بفهمه...
بایول وسط اتاق بین عکسا میچرخید... و خودش هم کمی جلوتر رفت...
بایول احساس میکرد قدرت تکلمشو از دست داده...انگار لبهاش دوخته شده بود...
چشماشو روی هم فشار داد و بعد دوباره باز کرد... اما چیزی عوض نشد... خواب نمیدید...
کمی یقه لباسشو پایین کشید... چون احساس تنگی نفس میکرد...
بورام شروع به صحبت کرد...
بورام:
این عکسا باعث تعجبت شده نه؟!... عیب نداره... برات تعریف میکنم تا از این سردرگمی بیرون بیای...
خب... مدت زیادی از ازدواج شما نگذشته بود که منو جونگکوک وارد رابطه شدیم...
در واقع اون از من خواست...
اون موقع فک میکردم عاشق همبازی بچگیش شده و تو رو فقط بخاطر پول، قدرت... یا چه میدونم... زیباییت انتخاب کرده... هرچیزی غیر از عشق!...
اما بعد فهمیدم که هدف اولیش درمان اختلالش بوده!!!....
بایول تا این لحظه اشکاش سرازیر شده بود و به حرفای بورام گوش میداد... تا اینکه کلمه ی اختلال رو شنید...
برگشت و با تعجب پرسید: اختلال؟
بورام: آره...
طعنه آمیز ادامه داد: حتی اینم نمیدونی!... خیلی رقت انگیزه!...
اختلال بیزاری جنسی داشت!...
یعنی... حتی از لمس جنس مخالفشم فراری بود!.... و وضعیتش انقدر بد بود که با هر بار نزدیک شدن به تو تا پای مرگ میرفت!...
البته اینا چیزاییه که خودش تعریف میکرد...
بایول احساس کرد اشکاش دوچندان شد...
از اینکه نزدیک شدن به خودشو علت بدحالی جونگکوک میدونست قلبش تیر کشید...
و بدتر از همه اینکه جونگکوک خودش اینا رو تعریف کرده بود!...
از خودش پرسید واقعا در این حد نزدیک شدن بهش حس بدی داشته!... چطور تونسته بود بی رحمانه لحظات خصوصیشونو برای بورام تعریف کنه!... و ازش بد بگه!....
بورام ادامه داد...
بورام: من کمکش کردم تا اختلالش درمان بشه... بعد از اون...
نتونست ازم دل بِکَنه!...
و به رابطمون ادامه دادیم...
لبخند بزرگی زد که دندونای لمینیت شدش رو نمایان کرد...
و به سمت تخت رفت....
روش نشست و با نگاهی به بایول گفت: اون شبایی که دیر میومد خونه و تو فکر میکردی توی شرکته در واقع پیش من بود!...
یه تعدادی از این عکسایی که میبینی سلفی همون لحظات شیرینه...
بایول بی اختیار اشک میریخت و حرفای بورام مثل گلوله به قلبش اصابت میکرد...
هر لحظه جایگاه جونگکوک توی ذهن و قلبش بیشتر متزلزل میشد... انگار که پادشاهی رو از تختش پایین بکشن و به عمق دریاها پرتش کنن...
کم کم قلب مهربون و عاشقش که تا بحال کینه و نفرت رو تو خودش جا نداده بود مملو از بیزاری و خشم میشد...
هم نسبت به بورام... هم جونگکوک!...
با حرفای بورام لحظات شیرینش که توی ذهنش مثل قاب روی دیوار خاطرات بودن دونه به دونه در هم میشکست... و تهش چیزی باقی نموند که از جونگکوک داشته باشه!...
تمام وجودش پر از خورده شیشه های شکستن خاطرات و تیکه های قلبش شد...
دست ظریفشو که حالا حسی توش باقی نمونده بود مشت کرد...
با صدای ضعیفی میون اشکاش لب زد:
بسه!... خفه شو!... از جفتتون متنفرم!...
نمیتونست بیشتر از این به خاطرات عشق بازی اون دوتا گوش بده...
تا قبل اینکه همه ی نیروی توی پاهاش از بین بره باید میرفت...
پای در که رسید و میخواست بیرون بره بورام گفت: راستی!... مادرش از رابطمون باخبر بود!... پیش روانشناس جونگکوک هم رفت تا ازش بخواد چیزی به تو نگن!
بایول لحظه ای سرش گیج رفت... دستش رفت و کناره ی در رو محکم گرفت... اونو تکیه گاه کرد تا نیفته...
اون لحظه احساس کرد به یکباره نیروی بدنش فروکش کرد...
چند نفس عمیق کشید... تا به خودش بیاد... نفسایی که با زحمت از سینه آزاد میشد...
انگار که بورام از شکنجه دادنش سیر نمیشد... تمام خشم چند ماه اخیرشو که نمیتونست روی جونگکوک خالی کنه روی بایول پیاده کرد...
بایول آروم آروم بیرون رفت... حالا دیگه صدای هق هقش به گوش میرسید...
بورام دنبالش میرفت و هنوزم بی رحمانه پوزخندشو به لب داشت...
انگشتر یاقوتی که براش خریده بود رو از انگشت درآورد... و وقتی بایول با زحمت خودشو پای در رسونده بود صداش زد و گفت: اینم همراه خودت ببر... جونگکوک اینو خوب میشناسه!
دست بایول رو گرفت و انگشتر رو توی دستش گذاشت...
موقع رفتن بایول همچنان پای در ایستاد و رفتنشو نگاه میکرد... ماشین بایول جلوی در بود...
بایول سمتش رفت... برای لحظاتی دستشو روی کاپوت گذاشت... اما سوار ماشینش نشد!... و همونطور پیاده رفت!
پوزخندی گوشه ی لبش نقش بسته بود... توی ذهنش قیافه ی جونگکوک رو تصور میکرد زمانیکه همه چیزو بفهمه...
بایول وسط اتاق بین عکسا میچرخید... و خودش هم کمی جلوتر رفت...
بایول احساس میکرد قدرت تکلمشو از دست داده...انگار لبهاش دوخته شده بود...
چشماشو روی هم فشار داد و بعد دوباره باز کرد... اما چیزی عوض نشد... خواب نمیدید...
کمی یقه لباسشو پایین کشید... چون احساس تنگی نفس میکرد...
بورام شروع به صحبت کرد...
بورام:
این عکسا باعث تعجبت شده نه؟!... عیب نداره... برات تعریف میکنم تا از این سردرگمی بیرون بیای...
خب... مدت زیادی از ازدواج شما نگذشته بود که منو جونگکوک وارد رابطه شدیم...
در واقع اون از من خواست...
اون موقع فک میکردم عاشق همبازی بچگیش شده و تو رو فقط بخاطر پول، قدرت... یا چه میدونم... زیباییت انتخاب کرده... هرچیزی غیر از عشق!...
اما بعد فهمیدم که هدف اولیش درمان اختلالش بوده!!!....
بایول تا این لحظه اشکاش سرازیر شده بود و به حرفای بورام گوش میداد... تا اینکه کلمه ی اختلال رو شنید...
برگشت و با تعجب پرسید: اختلال؟
بورام: آره...
طعنه آمیز ادامه داد: حتی اینم نمیدونی!... خیلی رقت انگیزه!...
اختلال بیزاری جنسی داشت!...
یعنی... حتی از لمس جنس مخالفشم فراری بود!.... و وضعیتش انقدر بد بود که با هر بار نزدیک شدن به تو تا پای مرگ میرفت!...
البته اینا چیزاییه که خودش تعریف میکرد...
بایول احساس کرد اشکاش دوچندان شد...
از اینکه نزدیک شدن به خودشو علت بدحالی جونگکوک میدونست قلبش تیر کشید...
و بدتر از همه اینکه جونگکوک خودش اینا رو تعریف کرده بود!...
از خودش پرسید واقعا در این حد نزدیک شدن بهش حس بدی داشته!... چطور تونسته بود بی رحمانه لحظات خصوصیشونو برای بورام تعریف کنه!... و ازش بد بگه!....
بورام ادامه داد...
بورام: من کمکش کردم تا اختلالش درمان بشه... بعد از اون...
نتونست ازم دل بِکَنه!...
و به رابطمون ادامه دادیم...
لبخند بزرگی زد که دندونای لمینیت شدش رو نمایان کرد...
و به سمت تخت رفت....
روش نشست و با نگاهی به بایول گفت: اون شبایی که دیر میومد خونه و تو فکر میکردی توی شرکته در واقع پیش من بود!...
یه تعدادی از این عکسایی که میبینی سلفی همون لحظات شیرینه...
بایول بی اختیار اشک میریخت و حرفای بورام مثل گلوله به قلبش اصابت میکرد...
هر لحظه جایگاه جونگکوک توی ذهن و قلبش بیشتر متزلزل میشد... انگار که پادشاهی رو از تختش پایین بکشن و به عمق دریاها پرتش کنن...
کم کم قلب مهربون و عاشقش که تا بحال کینه و نفرت رو تو خودش جا نداده بود مملو از بیزاری و خشم میشد...
هم نسبت به بورام... هم جونگکوک!...
با حرفای بورام لحظات شیرینش که توی ذهنش مثل قاب روی دیوار خاطرات بودن دونه به دونه در هم میشکست... و تهش چیزی باقی نموند که از جونگکوک داشته باشه!...
تمام وجودش پر از خورده شیشه های شکستن خاطرات و تیکه های قلبش شد...
دست ظریفشو که حالا حسی توش باقی نمونده بود مشت کرد...
با صدای ضعیفی میون اشکاش لب زد:
بسه!... خفه شو!... از جفتتون متنفرم!...
نمیتونست بیشتر از این به خاطرات عشق بازی اون دوتا گوش بده...
تا قبل اینکه همه ی نیروی توی پاهاش از بین بره باید میرفت...
پای در که رسید و میخواست بیرون بره بورام گفت: راستی!... مادرش از رابطمون باخبر بود!... پیش روانشناس جونگکوک هم رفت تا ازش بخواد چیزی به تو نگن!
بایول لحظه ای سرش گیج رفت... دستش رفت و کناره ی در رو محکم گرفت... اونو تکیه گاه کرد تا نیفته...
اون لحظه احساس کرد به یکباره نیروی بدنش فروکش کرد...
چند نفس عمیق کشید... تا به خودش بیاد... نفسایی که با زحمت از سینه آزاد میشد...
انگار که بورام از شکنجه دادنش سیر نمیشد... تمام خشم چند ماه اخیرشو که نمیتونست روی جونگکوک خالی کنه روی بایول پیاده کرد...
بایول آروم آروم بیرون رفت... حالا دیگه صدای هق هقش به گوش میرسید...
بورام دنبالش میرفت و هنوزم بی رحمانه پوزخندشو به لب داشت...
انگشتر یاقوتی که براش خریده بود رو از انگشت درآورد... و وقتی بایول با زحمت خودشو پای در رسونده بود صداش زد و گفت: اینم همراه خودت ببر... جونگکوک اینو خوب میشناسه!
دست بایول رو گرفت و انگشتر رو توی دستش گذاشت...
موقع رفتن بایول همچنان پای در ایستاد و رفتنشو نگاه میکرد... ماشین بایول جلوی در بود...
بایول سمتش رفت... برای لحظاتی دستشو روی کاپوت گذاشت... اما سوار ماشینش نشد!... و همونطور پیاده رفت!
۴۳.۸k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.