جدال بین عشق و نفرت پارت ۶
سلام گایز آمم بعد مدت طولانی برگشتم و میخوام فیکمو ادامه بدم هرکی دلش میخواد از اولش بخونه داخل پیج قبلیمه..
این صدای تفنگ خالی بود که داخل اتاق پیچید.....
همینطور داشتم با جسارت تمام به چشماش نگاه میکردم که پوزخند زد که دلم خواست دندوناش تو دهنش خورد کنم همینطور که داشت بهم نگاه میکرد گفت....
شوگا : خوشم اومد دختر شجاعی هستی..
ا/ت : .........(سکوت)
شوگا : و البته گستاخ....میتونی بری سرکارت....
بدون هیچ حرفی تعظیمی کردمو به سمت در حرکت کردمو بیرون رفتم......
نفس عمیقی کشیدمو به اطراف نگاه کردم تا شمار دوربینا دستم بیاد همینطور که داشتم نگاه میکردم که یهو دیدم آجوما داره به سمتم میاد......گفت....
آجوما : پس بالاخره یکی تونست از اونجا زنده بیاد بیرون.....
ا/ت : چی....
آجوما : هیچی....همراهم بیا تا اتاقت رو نشونت بودم.....
میخواستم سمت پله ها برم که دیدم داره طرف اتاق کنار اتاق اون مردک میره.....یهو به سمتم برگشت و گفت.....
آجوما : چرا هنوز همونجا ایستادی.....
ا/ت : ا...اممم مگه خدمتکارا نباید اتاقشون پایین باشه....
آجوما : درسته اما ارباب دستور دادن که اتاق کناریشونو برات آماده کنیم..... زیر لب ادامه داد: معلوم نیست چه غلطی کرده که ارباب همچین چیزی گفته....
از عصبانیت چشمام سرخ شده بود.... دستام رو مشت کردمو سعی کردم به اعصاب خودم مصلت باشم.....اگر به خاطر این ماموریت نبود تا الان یه گوله حرومش کرده بودم.....
چند تا نفس عمیق کشیدمو دنبالش راه افتادم.....درو باز کردو گفت....
آجوما : بعد از اینکه لباس پوشیدی بیا بیرون تو آشپزخونه.....
بعد از اینکه رفت.....وارد اتاق شدمو به بهانه ی کنجکاوی همه اتاق رو با دقت بررسی کردم.....با دیدن اینکه چیزی نیست میخواستم لباسامو در بیارم که متوجه یه دوربین شفاف روی گل تاج تخت شدم.....میدونستم اون الان داره نگام میکنه پس بدون هیچ حرفی لباسی که زده بودن بالا رو پایین دادمو به طرف حموم حرکت کردم تا لباسامو اونجا عوض کنم.....
از زبان شوگا :
از شجاعتش خوشم اومده بود تاحالا ندیدم کسی بتونه دربرابرم اینطور رفتار کنه....همینطور داشتم از دوربین نگاش میکردم که دیدم میخواد لباساشو دربیاره....هرچی از الکلی که داشتم میخوردمو تف کردم بیرون
که یهو دیدم نگاهش به جایی که دوربین بود خورد.....بدون هیچ حرفی لباسشو داد پایینو به سمت حموم رفت..... پوزخندی روی لبام شکل گرفت....این دختر خیلی زرنگ بود...کم کم داشت ازش خوشم میومد....دلم میخواد ببینم دیگه چی بلده......
از زبان ا/ت :
بعد از پوشیدن لباسام از اتاق بیرون رفتمو به سمت آشپز خونه حرکت کردم......با دیدن آجوما گفتم....
ا/ت : من چیکار باید بکنم.....
آجوما : امروز تو غذا رو درست میکنی پس بهتره حواست و جمع کنی
تعظیمی کردمو گفتم ا/ت : چشم سری تکون دادو
این صدای تفنگ خالی بود که داخل اتاق پیچید.....
همینطور داشتم با جسارت تمام به چشماش نگاه میکردم که پوزخند زد که دلم خواست دندوناش تو دهنش خورد کنم همینطور که داشت بهم نگاه میکرد گفت....
شوگا : خوشم اومد دختر شجاعی هستی..
ا/ت : .........(سکوت)
شوگا : و البته گستاخ....میتونی بری سرکارت....
بدون هیچ حرفی تعظیمی کردمو به سمت در حرکت کردمو بیرون رفتم......
نفس عمیقی کشیدمو به اطراف نگاه کردم تا شمار دوربینا دستم بیاد همینطور که داشتم نگاه میکردم که یهو دیدم آجوما داره به سمتم میاد......گفت....
آجوما : پس بالاخره یکی تونست از اونجا زنده بیاد بیرون.....
ا/ت : چی....
آجوما : هیچی....همراهم بیا تا اتاقت رو نشونت بودم.....
میخواستم سمت پله ها برم که دیدم داره طرف اتاق کنار اتاق اون مردک میره.....یهو به سمتم برگشت و گفت.....
آجوما : چرا هنوز همونجا ایستادی.....
ا/ت : ا...اممم مگه خدمتکارا نباید اتاقشون پایین باشه....
آجوما : درسته اما ارباب دستور دادن که اتاق کناریشونو برات آماده کنیم..... زیر لب ادامه داد: معلوم نیست چه غلطی کرده که ارباب همچین چیزی گفته....
از عصبانیت چشمام سرخ شده بود.... دستام رو مشت کردمو سعی کردم به اعصاب خودم مصلت باشم.....اگر به خاطر این ماموریت نبود تا الان یه گوله حرومش کرده بودم.....
چند تا نفس عمیق کشیدمو دنبالش راه افتادم.....درو باز کردو گفت....
آجوما : بعد از اینکه لباس پوشیدی بیا بیرون تو آشپزخونه.....
بعد از اینکه رفت.....وارد اتاق شدمو به بهانه ی کنجکاوی همه اتاق رو با دقت بررسی کردم.....با دیدن اینکه چیزی نیست میخواستم لباسامو در بیارم که متوجه یه دوربین شفاف روی گل تاج تخت شدم.....میدونستم اون الان داره نگام میکنه پس بدون هیچ حرفی لباسی که زده بودن بالا رو پایین دادمو به طرف حموم حرکت کردم تا لباسامو اونجا عوض کنم.....
از زبان شوگا :
از شجاعتش خوشم اومده بود تاحالا ندیدم کسی بتونه دربرابرم اینطور رفتار کنه....همینطور داشتم از دوربین نگاش میکردم که دیدم میخواد لباساشو دربیاره....هرچی از الکلی که داشتم میخوردمو تف کردم بیرون
که یهو دیدم نگاهش به جایی که دوربین بود خورد.....بدون هیچ حرفی لباسشو داد پایینو به سمت حموم رفت..... پوزخندی روی لبام شکل گرفت....این دختر خیلی زرنگ بود...کم کم داشت ازش خوشم میومد....دلم میخواد ببینم دیگه چی بلده......
از زبان ا/ت :
بعد از پوشیدن لباسام از اتاق بیرون رفتمو به سمت آشپز خونه حرکت کردم......با دیدن آجوما گفتم....
ا/ت : من چیکار باید بکنم.....
آجوما : امروز تو غذا رو درست میکنی پس بهتره حواست و جمع کنی
تعظیمی کردمو گفتم ا/ت : چشم سری تکون دادو
۳۳.۹k
۲۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.