♧وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه♤ pt34
رِن خواهش میکنم پیدام کن.
یکم بعد چشامو رو هم گذاشتم و خوابیدم.
..................
"صبح"
بیدار شدم، بدنم هنوز درد میکرد، به خواطر برقی که منو گرفت بود. بلند شدم و رفتم سمت در ولی قفل بود، نشستم پشتش و به کسی که حالمو خوب میکرد فکر کردم، گریم گرفت و واقعا دلم گفته بود واقعا نباید این اتفاقا میوفتاد، چرا نتونستیم عشقمونو نگه داریم، زانوهامو بغل کردم و گریه کردم.
یکم بعد یکی قفل درو باز کرد اومد تو، منم اوفتادم، یه خانومی بود.
آجوما:
دخترم خوبی؟ منو میتونی آجوما صدا کنی
ا.ت:
من خوبم
اومد داخل و گفت
آجوما:
دخترم بیا پایین، برات لباس آوردم بیای پایین صبحانه بخور.
لباسارو گذاشت رو تخت و گفت:
پایین منتظرتیم.
رفتم لباسارو دیدم، لباس خونگی بود ولی خوشگل بود، الان تنها کاری که میتونم بکنم اینه که به حرفاش گوش کنم و بعد فرار کنم.
لباسارو پوشیدم و رفتم پایین، دیشب یه جوری بود و زیاد چیزی از دور اطراف ندیدم ولی الان که میبینم یه عمارت بزرگه، پایین یه میز دراز بود و یه سرش داکو نشسته بود، بهم پوزخند میزد و رفتم پایین، میزو چیده بودن و میخواستم برم اون سر میزبشینم که داد زد:
بیا اینجا بشین!
با بی حوصلگی نگاش کردم اومد بشینم که بلند شد و صندلیم رو داد جلو و گفت:
بیا بشین ملکه ی من
بهش محل ندادم و نشستم، رفت نشست و صبحانه رو خوردیم.
بلند شود و گفت:
با من بیا.
دستمو گرفت و رفتیم، از پله ها بالا ، این خونه خیلی اتاق بود چون موقع راه رفتن از پیش هر کدوم رد میشدیم.
دم یه اتاقی وایسادیم، درو باز کرد و رفتیم داخل. یه اتاق بزرگی بود، رفتیم سمت تخت و منو پرت کرد(داستان منحرف نمیشود!)
داکو:
شب میریم مهمونی یا بهتر بگم بالماسکه، اونجا باید خیلی عادی رفتار کنی!
ا.ت:
نمیخوااااام، من با تو جایی نمیام!
داکو:
اتفاقا میای! همه باید تورو ببینن!باید ببینن چه پرنسسی نسیبم شده! امشب اینجا میخوابی!
همینجوری با اخم نگاهش میکردم و آروم گریه میکردم.
داکو:
اوووه ملکه ی من چرا گریه میکنی؟*پاک کردن اشک* من امشب بر میگردم، ساعت شیش آماده شو...
رفت سمت کمدش و درو باز کرد و یه لباس در آورد و گفت:
این لباس رو شب بپوش و این ماسک رو بزن(ماسک برای بالماسکه)
لباس قشنگی بود، سیاه بود و سفید با یه ماسک سفید، یاد یه انیمه ای فتادم و یه لبخند زدم، تو اتاق تنها بودم و در رو هم داکو قفل کرده بود، خوشحال بودم چون میتونستم شبیه یه اتفاق باحال ببینمش، من شب بال لباس ملکه های انیمه ای فرار میکنم، چه بشه این شب، قشنگ میخوره تو ذوق داکو*خندیدن*
اما به خواطر بعضی از چیزا که ناراحتم میکرد ترجیه دادم بخوابم...*خوابیدن*
ویو جیمین
جیمین:
یین من میخوام برم بیرون دیگه خسته شدم!
یین:
*با خون سردی* قولمونو یادت رفته؟
جیمین:
ولی آخه...
یین:
آخه نداریم ممکنه پیدات کنن
جیمین:
ولی من دیگه نمیتونم، دیگه پوسیدم.
یین:
باشه باشه اینقدر خودتو مظلوم نشون نده حالا، میتونم فقط ببرمت پیاده روی اونم با ویلچر
جیمین:
*خندیدن* با ویلچر، اوکی برییییییییم
کمکم کرد لباس بپوشم و سوار ویلچر شدم، یه کلا لبه دار گذاشت رو سرم و گفت:
بزار تا نشناسنت.
و بعد راه افتادیم.
ویو ا.ت
آجوما:
ا.ت ا.ت دخترم بیدار شو، باید آماده شی!
بیدار شدم و رفت بیرون، رفتم دستشویی داخل اتاق و کارای لازم رو انجام دادم و اومدم بیرون، لباس رو پوشیدم و یکم آرایش کردم چون داخل اتاقش وسایل آرایش بود، آماده شدم و ماسک رو گرفتم دستم و کفش های پاشنه بلند رو پوشیدم، بوت بود،
یکم بعد یکی وارد اتاق شد...
داکو:
وای چه خوشگل شدی ملکه ی من!
ا.ت:
اینقدر نگو "ملکه ی من"!
داکو:
باشه اگه ناراحتت میکنه نمیگم، پرنسس
یه چش قره رفتم براش.
اومد جلوم و گفت:
چش قرههاتم قشنگه!
بعدش اومد جلو و لبمو بوسید و بعد دستمو گرفت و برد و سوار ماشین کرد و راه افتادیم.
ببخشید دیر شد🗿🌱
یکم بعد چشامو رو هم گذاشتم و خوابیدم.
..................
"صبح"
بیدار شدم، بدنم هنوز درد میکرد، به خواطر برقی که منو گرفت بود. بلند شدم و رفتم سمت در ولی قفل بود، نشستم پشتش و به کسی که حالمو خوب میکرد فکر کردم، گریم گرفت و واقعا دلم گفته بود واقعا نباید این اتفاقا میوفتاد، چرا نتونستیم عشقمونو نگه داریم، زانوهامو بغل کردم و گریه کردم.
یکم بعد یکی قفل درو باز کرد اومد تو، منم اوفتادم، یه خانومی بود.
آجوما:
دخترم خوبی؟ منو میتونی آجوما صدا کنی
ا.ت:
من خوبم
اومد داخل و گفت
آجوما:
دخترم بیا پایین، برات لباس آوردم بیای پایین صبحانه بخور.
لباسارو گذاشت رو تخت و گفت:
پایین منتظرتیم.
رفتم لباسارو دیدم، لباس خونگی بود ولی خوشگل بود، الان تنها کاری که میتونم بکنم اینه که به حرفاش گوش کنم و بعد فرار کنم.
لباسارو پوشیدم و رفتم پایین، دیشب یه جوری بود و زیاد چیزی از دور اطراف ندیدم ولی الان که میبینم یه عمارت بزرگه، پایین یه میز دراز بود و یه سرش داکو نشسته بود، بهم پوزخند میزد و رفتم پایین، میزو چیده بودن و میخواستم برم اون سر میزبشینم که داد زد:
بیا اینجا بشین!
با بی حوصلگی نگاش کردم اومد بشینم که بلند شد و صندلیم رو داد جلو و گفت:
بیا بشین ملکه ی من
بهش محل ندادم و نشستم، رفت نشست و صبحانه رو خوردیم.
بلند شود و گفت:
با من بیا.
دستمو گرفت و رفتیم، از پله ها بالا ، این خونه خیلی اتاق بود چون موقع راه رفتن از پیش هر کدوم رد میشدیم.
دم یه اتاقی وایسادیم، درو باز کرد و رفتیم داخل. یه اتاق بزرگی بود، رفتیم سمت تخت و منو پرت کرد(داستان منحرف نمیشود!)
داکو:
شب میریم مهمونی یا بهتر بگم بالماسکه، اونجا باید خیلی عادی رفتار کنی!
ا.ت:
نمیخوااااام، من با تو جایی نمیام!
داکو:
اتفاقا میای! همه باید تورو ببینن!باید ببینن چه پرنسسی نسیبم شده! امشب اینجا میخوابی!
همینجوری با اخم نگاهش میکردم و آروم گریه میکردم.
داکو:
اوووه ملکه ی من چرا گریه میکنی؟*پاک کردن اشک* من امشب بر میگردم، ساعت شیش آماده شو...
رفت سمت کمدش و درو باز کرد و یه لباس در آورد و گفت:
این لباس رو شب بپوش و این ماسک رو بزن(ماسک برای بالماسکه)
لباس قشنگی بود، سیاه بود و سفید با یه ماسک سفید، یاد یه انیمه ای فتادم و یه لبخند زدم، تو اتاق تنها بودم و در رو هم داکو قفل کرده بود، خوشحال بودم چون میتونستم شبیه یه اتفاق باحال ببینمش، من شب بال لباس ملکه های انیمه ای فرار میکنم، چه بشه این شب، قشنگ میخوره تو ذوق داکو*خندیدن*
اما به خواطر بعضی از چیزا که ناراحتم میکرد ترجیه دادم بخوابم...*خوابیدن*
ویو جیمین
جیمین:
یین من میخوام برم بیرون دیگه خسته شدم!
یین:
*با خون سردی* قولمونو یادت رفته؟
جیمین:
ولی آخه...
یین:
آخه نداریم ممکنه پیدات کنن
جیمین:
ولی من دیگه نمیتونم، دیگه پوسیدم.
یین:
باشه باشه اینقدر خودتو مظلوم نشون نده حالا، میتونم فقط ببرمت پیاده روی اونم با ویلچر
جیمین:
*خندیدن* با ویلچر، اوکی برییییییییم
کمکم کرد لباس بپوشم و سوار ویلچر شدم، یه کلا لبه دار گذاشت رو سرم و گفت:
بزار تا نشناسنت.
و بعد راه افتادیم.
ویو ا.ت
آجوما:
ا.ت ا.ت دخترم بیدار شو، باید آماده شی!
بیدار شدم و رفت بیرون، رفتم دستشویی داخل اتاق و کارای لازم رو انجام دادم و اومدم بیرون، لباس رو پوشیدم و یکم آرایش کردم چون داخل اتاقش وسایل آرایش بود، آماده شدم و ماسک رو گرفتم دستم و کفش های پاشنه بلند رو پوشیدم، بوت بود،
یکم بعد یکی وارد اتاق شد...
داکو:
وای چه خوشگل شدی ملکه ی من!
ا.ت:
اینقدر نگو "ملکه ی من"!
داکو:
باشه اگه ناراحتت میکنه نمیگم، پرنسس
یه چش قره رفتم براش.
اومد جلوم و گفت:
چش قرههاتم قشنگه!
بعدش اومد جلو و لبمو بوسید و بعد دستمو گرفت و برد و سوار ماشین کرد و راه افتادیم.
ببخشید دیر شد🗿🌱
۲۴.۷k
۲۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.