لیدی مغرور14
#لیدی_مغرور14
با شنیدن صدای موبایلم، خواب قشنگم به گند کشیده شد...
روی تخت غَلطی زدمو خودمو بهش رسوندم...
گلومو صاف کردم و بعد از مطمئن شدن از صدام، تماسو وصل کردم...
- الو..خانم..خسته نباشید.. امیدوارم دیروز اذیت نشده باشین..و اینکه
ببخشید مزاحم خوابتون شدم..
+ نظرت چیه خودشیرینی رو بزاری کنار..کارتو زودتر بگی تا من به ادامه خوابم برسم!؟
-او بله ببخشید... خواستم بگم از طرف خانمه مین ناهی نامهی دادگاه ارسال شده...
+ناهی؟ همونی که یه مدت دوستم بود؟!
-بله...
+دلیلشو نمیدونی؟!
-چون گفتین دیگه برای شرکتشون محصول ارسال نشه... و خب قرادادی که امضا کردین یکساله بود.. اما الان فقط ۲ماه گذشته....
+اصلش این نیست..! ناهی از اولم با اون دوس پسره جلفش دنبال یه بهانه بودن!
-خب..دستور چیه؟ باید چیکار بکنیم؟
+هیچی فقط صبر کنین تا خودم بیام!
-اگه میشه زودتر بیاین چون..
دکمه ی پایانه تماسو فشردم..
جدیدا خیلی رو مخم میره داره مجبورم میکنه اخراجش کنم!
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم.. 7:30..
بعد از پوشیدن لباسم پایین رفتمو بی معطلی پشت میز غذا نشستم..
نابی صبح بخیر کوتاهی گفت و منم با تکون دادن سرم جوابشو دادم..
+مامان ، بابا کجان؟
-خوابن هنوز..
نیم نگاهی به ظرف کناره نابی انداختم...
+تهیونگ خونس؟!
-اهوم..
+دیشب چیزی نگفت؟!
سرشو به جهت مخالف تکون داد و بعد از دیدن تهیونگ که از بالا به پایین میومد سرشو پایین انداخت و دوباره مشغول شد...
صندلی رو عقب کشید و ثابت نشست..
+دیروز دوستتو ملاقات کردی؟!
-اوهوم.. اتفاقا بهت سلامم رسوند...
+خب.. حالا توکه دیروز اومدی شرکت... یه سر به مام میزدی یه پذیرایی ای چیزی ازت میکردیم..
-همین که شبا موقع شام و صبحا موقعه صبحونه میبینمت کافیه...
ابرو بالا دادم..
+ینی تا این حد دیدنم، خاطراتو برات تازه میکنه؟!
-خاطرات؟ یادم نمیاد با تو خاطره ای داشته باشم..
دستامو بهم زدم..
+واه...تبریک میگم.. خیلی خوب تونستی با گذشته ات کنار بیای...
دسته مشت شدمو زیر چونم قرار دادم..
+دوست دارم ببینم بعد از چیکار میکنی مستر کیم...
کملا خونسرد چنگاله دستشو روی میز قرار داد و روبه من کرد..
-فکر کنم من باید منتظر باشمو ببینم میخوای با اونهمه چک برگشت خورده و حسابه خالیه شرکت چیکار کنی..
با چشای گشاد شده نگاش کردم..
+..تو..تو ازکجا میدونی!؟
-عمو بهم گفت..
واقعا معلوم نیست بابا دوسته یا دشمن!
از روی صندلی بلند شدم..
+فرض کن چیزی نشنیدی.. نمیخوام این خبر پخش شه!
-درهرصورت این خبر پخش میشه... چون تو پولی برای پاس کردنه چکا نداری و چه بخوایو چه نخوای میری زندان!
نابی بعد از شنیدنه زندان نگران به من نگاه کرد..
-ا/ت.. واقعا قراره بری زندان؟! چرا؟ اصلا چجوری؟
فورا بازوی تهیونگو چسبید..
-تهیونگ... به بابات بگو.. باید بهش کمک کنیم.
با شنیدن صدای موبایلم، خواب قشنگم به گند کشیده شد...
روی تخت غَلطی زدمو خودمو بهش رسوندم...
گلومو صاف کردم و بعد از مطمئن شدن از صدام، تماسو وصل کردم...
- الو..خانم..خسته نباشید.. امیدوارم دیروز اذیت نشده باشین..و اینکه
ببخشید مزاحم خوابتون شدم..
+ نظرت چیه خودشیرینی رو بزاری کنار..کارتو زودتر بگی تا من به ادامه خوابم برسم!؟
-او بله ببخشید... خواستم بگم از طرف خانمه مین ناهی نامهی دادگاه ارسال شده...
+ناهی؟ همونی که یه مدت دوستم بود؟!
-بله...
+دلیلشو نمیدونی؟!
-چون گفتین دیگه برای شرکتشون محصول ارسال نشه... و خب قرادادی که امضا کردین یکساله بود.. اما الان فقط ۲ماه گذشته....
+اصلش این نیست..! ناهی از اولم با اون دوس پسره جلفش دنبال یه بهانه بودن!
-خب..دستور چیه؟ باید چیکار بکنیم؟
+هیچی فقط صبر کنین تا خودم بیام!
-اگه میشه زودتر بیاین چون..
دکمه ی پایانه تماسو فشردم..
جدیدا خیلی رو مخم میره داره مجبورم میکنه اخراجش کنم!
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم.. 7:30..
بعد از پوشیدن لباسم پایین رفتمو بی معطلی پشت میز غذا نشستم..
نابی صبح بخیر کوتاهی گفت و منم با تکون دادن سرم جوابشو دادم..
+مامان ، بابا کجان؟
-خوابن هنوز..
نیم نگاهی به ظرف کناره نابی انداختم...
+تهیونگ خونس؟!
-اهوم..
+دیشب چیزی نگفت؟!
سرشو به جهت مخالف تکون داد و بعد از دیدن تهیونگ که از بالا به پایین میومد سرشو پایین انداخت و دوباره مشغول شد...
صندلی رو عقب کشید و ثابت نشست..
+دیروز دوستتو ملاقات کردی؟!
-اوهوم.. اتفاقا بهت سلامم رسوند...
+خب.. حالا توکه دیروز اومدی شرکت... یه سر به مام میزدی یه پذیرایی ای چیزی ازت میکردیم..
-همین که شبا موقع شام و صبحا موقعه صبحونه میبینمت کافیه...
ابرو بالا دادم..
+ینی تا این حد دیدنم، خاطراتو برات تازه میکنه؟!
-خاطرات؟ یادم نمیاد با تو خاطره ای داشته باشم..
دستامو بهم زدم..
+واه...تبریک میگم.. خیلی خوب تونستی با گذشته ات کنار بیای...
دسته مشت شدمو زیر چونم قرار دادم..
+دوست دارم ببینم بعد از چیکار میکنی مستر کیم...
کملا خونسرد چنگاله دستشو روی میز قرار داد و روبه من کرد..
-فکر کنم من باید منتظر باشمو ببینم میخوای با اونهمه چک برگشت خورده و حسابه خالیه شرکت چیکار کنی..
با چشای گشاد شده نگاش کردم..
+..تو..تو ازکجا میدونی!؟
-عمو بهم گفت..
واقعا معلوم نیست بابا دوسته یا دشمن!
از روی صندلی بلند شدم..
+فرض کن چیزی نشنیدی.. نمیخوام این خبر پخش شه!
-درهرصورت این خبر پخش میشه... چون تو پولی برای پاس کردنه چکا نداری و چه بخوایو چه نخوای میری زندان!
نابی بعد از شنیدنه زندان نگران به من نگاه کرد..
-ا/ت.. واقعا قراره بری زندان؟! چرا؟ اصلا چجوری؟
فورا بازوی تهیونگو چسبید..
-تهیونگ... به بابات بگو.. باید بهش کمک کنیم.
۹.۳k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.