بوی قهوه تموم کافه رو پر کرده بود
بوی قهوه تموم کافه رو پر کرده بود
و ما پشت همون میز قدیمی نشسته بودیم که با هر بار تکون خوردنمون،صدای قیژ قیژش بلند میشد.
هرچند ثانیه یکبار، ساعت شنی روی میز کافه رو سر و ته میکردم
و کم و زیاد شدنش رو تماشا میکردم
ساعت شنی شباهت زیادی به رابطه های امروزی داشت.اولش پر از بودن،آخرش پر از خالی.
صدام کرد،گوش هام میشنید اما چشم هام
بی رمق بود...
دوباره صدام کرد:چرا اینجوری میکنی؟
پر از حرف بودم،پر از درد
اما انگار لال شده بودم
دود سیگاری که تو دستم بود،فضای میز رو پر کرده بود.
چشم هام به ساعت شنی روی میز بود،اما نگاه پر از سوالش رو حس میکردم.
این بار یکم بلند تر از قبل گفت:تو چرا دیگه اون آدمسابق نیستی؟
سرم رو بالا آوردم و به چشم هاش زل زدم.
به همون چشم های خرمایی رنگی که این سال ها تموم زندگیم شده بود.تموم زندگی که نقطه ی پایانش هر لحظه نزدیک تر میشد.
با صدایی که تو اون بغض جا خوش کرده بود، گفتم:چند وقته عطر مردونه میزنی؟
جوابی نداد...
سکوتش،شباهت زیادی به سکوت غروب سیزده داشت
دست پاچگی تو حرکاتش موج میزد،کافه چی رو صدا کرد و یه لاته دیگه سفارش داد.خیره به چشم هاش بودم،اما تمام وقت چشم هاش رو از من میدزدید.گفتم:وقتی عطر مردونت به مشامم میخوره،میگم حتما باز یکی از این عطر فروشای میدون انقلاب شیطنت کرده ،اما نمیدونم چرا نمیتونم هیچ دلیلی بیارم تا خودمو قانع کنم واسه اون ماشین مدل بالایی که هر روز بعد سر کار میاد دنبالت!میخوام بگم سرویس شرکته،اما آخه لعنتی کدوم شرکتی از این ماشینا میذاره واسه سرویسش...
آخرین سیگارم رو که تلخیش هنوزم زیر زبونمه تو جا سیگاری خاموش کردم،
کافه تمومش ما بودیم و نقطه ی پایانی که به هر دوی ما سلام میکرد
#مهران_قدیری
@del_kopo
و ما پشت همون میز قدیمی نشسته بودیم که با هر بار تکون خوردنمون،صدای قیژ قیژش بلند میشد.
هرچند ثانیه یکبار، ساعت شنی روی میز کافه رو سر و ته میکردم
و کم و زیاد شدنش رو تماشا میکردم
ساعت شنی شباهت زیادی به رابطه های امروزی داشت.اولش پر از بودن،آخرش پر از خالی.
صدام کرد،گوش هام میشنید اما چشم هام
بی رمق بود...
دوباره صدام کرد:چرا اینجوری میکنی؟
پر از حرف بودم،پر از درد
اما انگار لال شده بودم
دود سیگاری که تو دستم بود،فضای میز رو پر کرده بود.
چشم هام به ساعت شنی روی میز بود،اما نگاه پر از سوالش رو حس میکردم.
این بار یکم بلند تر از قبل گفت:تو چرا دیگه اون آدمسابق نیستی؟
سرم رو بالا آوردم و به چشم هاش زل زدم.
به همون چشم های خرمایی رنگی که این سال ها تموم زندگیم شده بود.تموم زندگی که نقطه ی پایانش هر لحظه نزدیک تر میشد.
با صدایی که تو اون بغض جا خوش کرده بود، گفتم:چند وقته عطر مردونه میزنی؟
جوابی نداد...
سکوتش،شباهت زیادی به سکوت غروب سیزده داشت
دست پاچگی تو حرکاتش موج میزد،کافه چی رو صدا کرد و یه لاته دیگه سفارش داد.خیره به چشم هاش بودم،اما تمام وقت چشم هاش رو از من میدزدید.گفتم:وقتی عطر مردونت به مشامم میخوره،میگم حتما باز یکی از این عطر فروشای میدون انقلاب شیطنت کرده ،اما نمیدونم چرا نمیتونم هیچ دلیلی بیارم تا خودمو قانع کنم واسه اون ماشین مدل بالایی که هر روز بعد سر کار میاد دنبالت!میخوام بگم سرویس شرکته،اما آخه لعنتی کدوم شرکتی از این ماشینا میذاره واسه سرویسش...
آخرین سیگارم رو که تلخیش هنوزم زیر زبونمه تو جا سیگاری خاموش کردم،
کافه تمومش ما بودیم و نقطه ی پایانی که به هر دوی ما سلام میکرد
#مهران_قدیری
@del_kopo
۳.۰k
۰۷ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.