فیک کوک ( اعتماد)پارت۴۲
از زبان ا/ت
یکی از دخترا خندید و گفت : آنجلا الان اشکش رو در میاری بچس گناه داره
با اعصبانیت غریدم و گفتم : من بچه نیستم شیفَم شد خانم محترم البته حیف که اسم محترم روی تو باشه چون کسی که خودشو مهمون شب های اینو اون میکنه نباید این اسم روش باشه نمیگم ؟
با قلبی اشک آلود از سرویس بهداشتی خارج شدم اما انگار اون زن که اسمش آنجلا بود قرار نبود دست از من بکشه اومد بازوم رو گرفت و برم گردوند و بازوم رو از دستش کشیدم که گفت : کجا کجا شیطان کوچولو فکر کردی میزارم زنده بمونی با دستای خودم نابودت میکنم
گفتم : هیچ غلطی نمیتونی بکنی
بدو بدو رفتم پایین از در ویلا خارج شدم وایستادم توی باغ خلوت و چراغونی
از بدبختیم چشمام پر از اشک بود از سرما خودمو بغل کردم و بی صدا اشک میریختم... دردسر های زندگی خودم کم بود این حرفا هم بهشون اضافه شد چرا باید ناراحت باشم بخاطرش؟ چرا باید دل بی صاحبم به درد بیاد بخاطرش ؟ من خیلی کوچیکم...پس ای همه اعذاب برام زیادی نیست ؟
از زبان جونگ کوک
نگهبان اومد سمتم و دمه گوشم گفت ا/ت رفته توی باغ تنها گذاشتنش توی این شرایط درست نبود
رفتم توی باغ چشمم دنبالش میگشت که بین درخت بزرگ باغ دیدمش تک و تنها وایستاده بود اگر زمان زیادی داشتم فقط وایمیستادم و نگاش میکردم این پرنسس رو
میخواستم برم سمتش که بازوم گرفته شد...کی همچین جرأتی کرده بود....
با اخم برگشتم که آنجلا رو دیدم
گفتم : دستت رو بکش
دستش رو عقب کشید و گفت : جونگ کوک منو ببخش لطفاً
پوزخندی زدم و گفتم : احمق گیر آوردی تو؟ هر موقع دوست داری کثافت کاری کنی بعدش بیای بگی ببخش
گفت : اما من دلم برات تنگ شده چیکار کنم
من نه اون موقع دوسش داشتم نه الان پس فرقی نداشت
نیم نگاهی سمت ا/ت کردم و روبه آنجلا گفتم : گورت رو گم کن
گفت : من چیم از اون دختر کمتره خوشگله منم هستم خوش اندامه منم هستم پس چرا
خودشو داشت با یه فرشته مقایسه میکرد..خنده داره
گفتم : اون از همه ما پاک تره تویی که شیطانی داری خودتو با یه فرشته مقایسه میکنی هواست رو جمع کن نبینمت دورو برش وگرنه نگاه نمیکنم دختره کدوم کثافتی هستی خودم خاکت میکنم
جمله آخر رو زدم و رفتم سمت ا/ت پشتش وایستادم و صداش زدم...
یکی از دخترا خندید و گفت : آنجلا الان اشکش رو در میاری بچس گناه داره
با اعصبانیت غریدم و گفتم : من بچه نیستم شیفَم شد خانم محترم البته حیف که اسم محترم روی تو باشه چون کسی که خودشو مهمون شب های اینو اون میکنه نباید این اسم روش باشه نمیگم ؟
با قلبی اشک آلود از سرویس بهداشتی خارج شدم اما انگار اون زن که اسمش آنجلا بود قرار نبود دست از من بکشه اومد بازوم رو گرفت و برم گردوند و بازوم رو از دستش کشیدم که گفت : کجا کجا شیطان کوچولو فکر کردی میزارم زنده بمونی با دستای خودم نابودت میکنم
گفتم : هیچ غلطی نمیتونی بکنی
بدو بدو رفتم پایین از در ویلا خارج شدم وایستادم توی باغ خلوت و چراغونی
از بدبختیم چشمام پر از اشک بود از سرما خودمو بغل کردم و بی صدا اشک میریختم... دردسر های زندگی خودم کم بود این حرفا هم بهشون اضافه شد چرا باید ناراحت باشم بخاطرش؟ چرا باید دل بی صاحبم به درد بیاد بخاطرش ؟ من خیلی کوچیکم...پس ای همه اعذاب برام زیادی نیست ؟
از زبان جونگ کوک
نگهبان اومد سمتم و دمه گوشم گفت ا/ت رفته توی باغ تنها گذاشتنش توی این شرایط درست نبود
رفتم توی باغ چشمم دنبالش میگشت که بین درخت بزرگ باغ دیدمش تک و تنها وایستاده بود اگر زمان زیادی داشتم فقط وایمیستادم و نگاش میکردم این پرنسس رو
میخواستم برم سمتش که بازوم گرفته شد...کی همچین جرأتی کرده بود....
با اخم برگشتم که آنجلا رو دیدم
گفتم : دستت رو بکش
دستش رو عقب کشید و گفت : جونگ کوک منو ببخش لطفاً
پوزخندی زدم و گفتم : احمق گیر آوردی تو؟ هر موقع دوست داری کثافت کاری کنی بعدش بیای بگی ببخش
گفت : اما من دلم برات تنگ شده چیکار کنم
من نه اون موقع دوسش داشتم نه الان پس فرقی نداشت
نیم نگاهی سمت ا/ت کردم و روبه آنجلا گفتم : گورت رو گم کن
گفت : من چیم از اون دختر کمتره خوشگله منم هستم خوش اندامه منم هستم پس چرا
خودشو داشت با یه فرشته مقایسه میکرد..خنده داره
گفتم : اون از همه ما پاک تره تویی که شیطانی داری خودتو با یه فرشته مقایسه میکنی هواست رو جمع کن نبینمت دورو برش وگرنه نگاه نمیکنم دختره کدوم کثافتی هستی خودم خاکت میکنم
جمله آخر رو زدم و رفتم سمت ا/ت پشتش وایستادم و صداش زدم...
۱۳۵.۲k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.