پارت۵۵
#پارت۵۵
من:پس بیا با ماشین من بریم خونه لباسامو عوض کنم و بیریم خونه مریم اینا
امیر:باش
سوییچ رو دادم به امیر و خودم نشستم صندلی منار راننده
ماشین رو به حرکت دراورد و از دانشگاه خارج شدیم ، هتوزم فکر سپهر بودم که مبادا بخواد کا ی کنه که باعث پشیمونی همه بشه ، سپهر پسرعموی بابام بود ، پدرش خیلی با پدرم دوست بودن و هرچندروز احوال هم رو میپرسیدن ، رودروایسی داشتیم ولی من هیچ حسی به سپهر نداشتم ، بلکه ازش متنفر بودم و دلم نمیخواست بین من و امیر رو جداکنه، خدایا خودت میدونی چقد عاشقشوهرتما
، خودت عاقبتمون رو بخیر کن
امیر:الینااااااا
برگشتم سمتش و گفتم:اروم گوشم کر شد
امیر: یک ساعته دارم صدات میزنم ، دختر حواست کجاست
من:ببخشید تو فکر بودم
امیر شیطون نگام کرد و گفت:به چی فک میکردی
من:به اقامون فک میکردم ، چقد جذابه ، چشاش دنیای منه ، دلم میخواد دست کنم تو موهاش و بکشمش اخ که چقد حال میده
امیر:موهای خوشگلم رو چیکار داری خانوم؟؟؟ مو به این قشنگی که عشقم عاشقش شده
من:اره اتفاقا من عاشق موهای تو شدم ، واسه همین دلم میخواد نازش کنم و بکشمش
امیر:اومممم یک ماه دیگه که ازدواج کردیم ، اونوقت تا صبح موهامو ناز کن و ....
نذاشتم حرفش و کامل کنه و گفتم:خیلی بی ادبی امیر
امیر:ولی میگما چقد خوب میشع ، شب ازدواج صبحش بچه دار شیم
با حرص برگشتم سمتش و بهش توپیدم:امیرررررر
با خنده برگشت سمتم و گفت:خیلی خب بابا من تسلیم
دیگه حرفی بینمون زده نشد تاااینکه رسیدیم خونمون
امیر ماشین رو کنار در پارک کرد و پیاده شدیم ، داشتم دنبال کلید میگشتم ولی هرکاری کردم پیدا نشد
امیر:پیداش نمیکنی؟؟
من:نه گشتم نبود
امیر:بده من تا پیدا کنم
من:نمیخواد
کیف رو کشید که تمام زندگانیم از کیف ریخت بیرون. لوازم ارایشی، یه سوتین صورتی ، مشمای مشکیم ،
بدبختی من اونجا بود که کلید به سوتین صورتیم .... واسه همین پیداش نکردم ..... دلشتم از خجالت میمردم
امیر با خنده گفت :الینا هویییی خانومم ؟؟؟عشقم ماتت برد؟؟؟؟
من:ها... هیچی
وسایل رو از روی زمین جمع کردم و گذاشتم تو کیفم .... داشتم کلید رو از سوتین جدا میکردم که امیر گفت:میبینم این نوار بهداشتیا تغییر کرده ، جلدش رنگی شده ... خلاصه خوشگل شده
سرمو بردم بالا و گفتم: خجالت بکش امیر
کلید رو برداشتم و درو باز کردم .... باامیر حرف نزدم و رفتم تو خونه
نمیخواستم باهاش حرف بزنم ولی ناچار گفتم:من میرم دوش میگیرم سریع میام
امیر:باش نفسم
رفتم بالا و لباسامو همراه حوله برداشتم و رفتم تو حمام ..... بعد ۱۵دقیقه ای اومدم بیرون
لباسای زیرم تنم بود و حوله رو تنم کرده بودم .. .... ای بابا من باید همیشه لباسامو جا بزارم ، خاک تو سرت الینا
امیر رو تخت خوابم دراز کشیده بود .... رفتم که شونه رو از رو میز عسلی بردارم که امیر دستمو کشید و افتادم روش
زل زده لود بهم که گفت:الینا من طاقت قهر ندارم خانومم، خوب یذره باهات شوخی کردم ، ناسلامتی شوهرتما
لبخند زدم و گفتم:خیلی خب حالا💑
ادامه دارد........
من:پس بیا با ماشین من بریم خونه لباسامو عوض کنم و بیریم خونه مریم اینا
امیر:باش
سوییچ رو دادم به امیر و خودم نشستم صندلی منار راننده
ماشین رو به حرکت دراورد و از دانشگاه خارج شدیم ، هتوزم فکر سپهر بودم که مبادا بخواد کا ی کنه که باعث پشیمونی همه بشه ، سپهر پسرعموی بابام بود ، پدرش خیلی با پدرم دوست بودن و هرچندروز احوال هم رو میپرسیدن ، رودروایسی داشتیم ولی من هیچ حسی به سپهر نداشتم ، بلکه ازش متنفر بودم و دلم نمیخواست بین من و امیر رو جداکنه، خدایا خودت میدونی چقد عاشقشوهرتما
، خودت عاقبتمون رو بخیر کن
امیر:الینااااااا
برگشتم سمتش و گفتم:اروم گوشم کر شد
امیر: یک ساعته دارم صدات میزنم ، دختر حواست کجاست
من:ببخشید تو فکر بودم
امیر شیطون نگام کرد و گفت:به چی فک میکردی
من:به اقامون فک میکردم ، چقد جذابه ، چشاش دنیای منه ، دلم میخواد دست کنم تو موهاش و بکشمش اخ که چقد حال میده
امیر:موهای خوشگلم رو چیکار داری خانوم؟؟؟ مو به این قشنگی که عشقم عاشقش شده
من:اره اتفاقا من عاشق موهای تو شدم ، واسه همین دلم میخواد نازش کنم و بکشمش
امیر:اومممم یک ماه دیگه که ازدواج کردیم ، اونوقت تا صبح موهامو ناز کن و ....
نذاشتم حرفش و کامل کنه و گفتم:خیلی بی ادبی امیر
امیر:ولی میگما چقد خوب میشع ، شب ازدواج صبحش بچه دار شیم
با حرص برگشتم سمتش و بهش توپیدم:امیرررررر
با خنده برگشت سمتم و گفت:خیلی خب بابا من تسلیم
دیگه حرفی بینمون زده نشد تاااینکه رسیدیم خونمون
امیر ماشین رو کنار در پارک کرد و پیاده شدیم ، داشتم دنبال کلید میگشتم ولی هرکاری کردم پیدا نشد
امیر:پیداش نمیکنی؟؟
من:نه گشتم نبود
امیر:بده من تا پیدا کنم
من:نمیخواد
کیف رو کشید که تمام زندگانیم از کیف ریخت بیرون. لوازم ارایشی، یه سوتین صورتی ، مشمای مشکیم ،
بدبختی من اونجا بود که کلید به سوتین صورتیم .... واسه همین پیداش نکردم ..... دلشتم از خجالت میمردم
امیر با خنده گفت :الینا هویییی خانومم ؟؟؟عشقم ماتت برد؟؟؟؟
من:ها... هیچی
وسایل رو از روی زمین جمع کردم و گذاشتم تو کیفم .... داشتم کلید رو از سوتین جدا میکردم که امیر گفت:میبینم این نوار بهداشتیا تغییر کرده ، جلدش رنگی شده ... خلاصه خوشگل شده
سرمو بردم بالا و گفتم: خجالت بکش امیر
کلید رو برداشتم و درو باز کردم .... باامیر حرف نزدم و رفتم تو خونه
نمیخواستم باهاش حرف بزنم ولی ناچار گفتم:من میرم دوش میگیرم سریع میام
امیر:باش نفسم
رفتم بالا و لباسامو همراه حوله برداشتم و رفتم تو حمام ..... بعد ۱۵دقیقه ای اومدم بیرون
لباسای زیرم تنم بود و حوله رو تنم کرده بودم .. .... ای بابا من باید همیشه لباسامو جا بزارم ، خاک تو سرت الینا
امیر رو تخت خوابم دراز کشیده بود .... رفتم که شونه رو از رو میز عسلی بردارم که امیر دستمو کشید و افتادم روش
زل زده لود بهم که گفت:الینا من طاقت قهر ندارم خانومم، خوب یذره باهات شوخی کردم ، ناسلامتی شوهرتما
لبخند زدم و گفتم:خیلی خب حالا💑
ادامه دارد........
۳.۸k
۰۱ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.