توت فرنگی p⁹
توت فرنگی p⁹
*دوروز بعد*
تهیونگ اوقات فراغت خودش و با گوشی و دراز کشیدن روی مبل سرف میکرد و شوهر مهربونش هم برای نی نیِ شون و همسرش و خودش شیرموز درست میکرد.
کوک: شیرموز درست کردم برای نی نی مون!
تهیونگ: ساچی واااااو، نگاه کن ببین بابای چیکار کرده!
میگم کوک نظرت چیه فردا بریم پیش جیمین و بقیه البته با جین و نامجون تا بهمون خوش بگذره؟
کوک: باشه حالا تا فردا!
تهیونگ: عهههههه اینجوری نکن دیگه، به این بچت هم یه چیزی بگو، داره کم کم میره پیشه رحمم.
کوک: دردت میگره؟
تهیونگ: اینکه بازی میکنه دردم نماید ولی اینکه به رحمم فشار میده خیلی بده، آخ آخ آخ کوک یه کاری کن!
کوک: بیا الان درستش میکنم.
کوک نشست روی مبل. تهیونگ و به خودش چسبوند و شکمش و ماساژ میداد، تهیونگ تا بوی خوبه کوک و حس کرد بچشون حرکت کرد و دیگه به سمت رحمش حرکت نکرد.
تهیونگ: ریکو به من رفته، تورو خیلی دوس داره! تا بوت به بینیم خورد تکون خورد.
کوک: الهی من فدای هردوتون بشم.
*سهروز بعد*
تو ی این سه روز تهکوک و نامجین رفتن پس یونمین و هیکو و جیهوپ ، هیکو از دیدن مامانش و باباش کلی خوشحال شد و امروز قرار بود تا برن و خوش بگذرونن، اینم اسکیت سواری، کوک به خاطر اینکه برای تهیونگ هم راحت باشه اسکیت چهار چرخ گرفت.
کوک: تهیونگ فدات شم هر کاری دوس داری بکن ولی تروخدا این بازی رو نکن! یه بلایی سرتون میادا.
جیمین: داداش ما که هواسمون هست. تهیونگ فقط دست مارو بگیر باشه؟
تهیونگ: خیلی خوب باشه بریم من آمادم، کوک دستت و بده.
کوک: باشه جین تو هم اون ایکی دستش و بگیر.
*و وارد شدن*
تهیونگ: اوووو اووووو کوک بگیر من و بگیر من وووو.
جیمین: من از پشت میگیرمش.
جیهوپ: فکر کنم این جا هم یه مشکل کوچولو داریم، هیونگ سر بخور ببین این بچه از تو کوچیک تره ولی تو نمیتونی؟
جین: خدایا مردم شوهر دارن ما هم شوهر داریم، خاک تو سرت نامی!
تهیونگ: عه عه این چه حرفیه جیننننننن، واییییییییییی الان میوفتمممممم.
کوک: من دارمت دارمت.
* و وقتشون تموم شد و رفتن به خونه*
تهیونگ: واییییی، امروز عجب روزی بود، خسته شدم.
کوک: جاییت که درد نمیکنه؟
تهیونگ: نه، درد نمیکنه!
کوک: خیلی خوب باشه، فردا بیاید بریم تالاب ...
هیکو: تالاب ارواحححح (البته توی ایرانه)
جیهوپ: اون وقت تو از کجا میدونی که کجاس؟
هیکو: یکم ترس که چیزی نمیشه.
جیمین: اوکی باشه.
کوک که نمیدونست تالاب ارواح چطوریه و فکر میکرد ارواحش الکیه قبول کرد تا اینکه...
*دوروز بعد*
تهیونگ اوقات فراغت خودش و با گوشی و دراز کشیدن روی مبل سرف میکرد و شوهر مهربونش هم برای نی نیِ شون و همسرش و خودش شیرموز درست میکرد.
کوک: شیرموز درست کردم برای نی نی مون!
تهیونگ: ساچی واااااو، نگاه کن ببین بابای چیکار کرده!
میگم کوک نظرت چیه فردا بریم پیش جیمین و بقیه البته با جین و نامجون تا بهمون خوش بگذره؟
کوک: باشه حالا تا فردا!
تهیونگ: عهههههه اینجوری نکن دیگه، به این بچت هم یه چیزی بگو، داره کم کم میره پیشه رحمم.
کوک: دردت میگره؟
تهیونگ: اینکه بازی میکنه دردم نماید ولی اینکه به رحمم فشار میده خیلی بده، آخ آخ آخ کوک یه کاری کن!
کوک: بیا الان درستش میکنم.
کوک نشست روی مبل. تهیونگ و به خودش چسبوند و شکمش و ماساژ میداد، تهیونگ تا بوی خوبه کوک و حس کرد بچشون حرکت کرد و دیگه به سمت رحمش حرکت نکرد.
تهیونگ: ریکو به من رفته، تورو خیلی دوس داره! تا بوت به بینیم خورد تکون خورد.
کوک: الهی من فدای هردوتون بشم.
*سهروز بعد*
تو ی این سه روز تهکوک و نامجین رفتن پس یونمین و هیکو و جیهوپ ، هیکو از دیدن مامانش و باباش کلی خوشحال شد و امروز قرار بود تا برن و خوش بگذرونن، اینم اسکیت سواری، کوک به خاطر اینکه برای تهیونگ هم راحت باشه اسکیت چهار چرخ گرفت.
کوک: تهیونگ فدات شم هر کاری دوس داری بکن ولی تروخدا این بازی رو نکن! یه بلایی سرتون میادا.
جیمین: داداش ما که هواسمون هست. تهیونگ فقط دست مارو بگیر باشه؟
تهیونگ: خیلی خوب باشه بریم من آمادم، کوک دستت و بده.
کوک: باشه جین تو هم اون ایکی دستش و بگیر.
*و وارد شدن*
تهیونگ: اوووو اووووو کوک بگیر من و بگیر من وووو.
جیمین: من از پشت میگیرمش.
جیهوپ: فکر کنم این جا هم یه مشکل کوچولو داریم، هیونگ سر بخور ببین این بچه از تو کوچیک تره ولی تو نمیتونی؟
جین: خدایا مردم شوهر دارن ما هم شوهر داریم، خاک تو سرت نامی!
تهیونگ: عه عه این چه حرفیه جیننننننن، واییییییییییی الان میوفتمممممم.
کوک: من دارمت دارمت.
* و وقتشون تموم شد و رفتن به خونه*
تهیونگ: واییییی، امروز عجب روزی بود، خسته شدم.
کوک: جاییت که درد نمیکنه؟
تهیونگ: نه، درد نمیکنه!
کوک: خیلی خوب باشه، فردا بیاید بریم تالاب ...
هیکو: تالاب ارواحححح (البته توی ایرانه)
جیهوپ: اون وقت تو از کجا میدونی که کجاس؟
هیکو: یکم ترس که چیزی نمیشه.
جیمین: اوکی باشه.
کوک که نمیدونست تالاب ارواح چطوریه و فکر میکرد ارواحش الکیه قبول کرد تا اینکه...
۳.۵k
۰۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.