ماه یخی پارت ۲۳
ماه یخی پارت ۲۳
از دید راوی
میکو رسیده و داره از پله ها بالا میره
میکو درو باز کرد و گفت
میکو : صبر کنیددددد ( با داد)
وقتی اونا رو نگاه کرد فهمید هنوز مبارزه رو شروع نکردن
میکو : چویا خواهش میکنم این پیمانو نشکن دلم نمیخواد هیچکدوم از کسایی که برام مهمنو از دست بدم حداقل دیگه نه .... دیگه برام مهم نیست نمیزام هیچ کدوم از شماها اسیبی ببینید ( با داد) ...... خودت بهتر میدونی که زیر حرفم نمیزنم پس اگه میخوای مبارزه کنی نمیزام تو به دازای اسیبی بزنی نه دازای به تو الان تصمیم با توعه
چویا چیزی نگفت اون با چاقو و با تمام سرعتش به دازای حمله کرد و میکو هم با تمام سرعت رفت جلوی دازای و حمله چویا به شکم میکو خورد میکو همش خون بالا می اورد اون روی زانو هاش اوفتاد اون زخمش رو فشار داد و بلند شد
میکو : خودت میدونی...... با این ضربه های .... سطحی از پا در نمیام
( بچه ها نقطه چین هایی که توی این پارت مال میکوعه یعنی از دهنش خون میاد)
یهو دازای با تمام وجود به چویا حمله کرد ولی به چویا اسیبی نرسید چون میکو جلوش بود
میکو : اههه ......... تو از چیزی که فکر میکردم .....ضعیف تری ( با یه خنده مهربون و گرم )
و میکو بیهوش شد
دازای : م....م..می...کو
چویا با داد: میکووووووو
چویا میکو رو برد بیمارستان و دازای هم دنبالش بود
از دید چویا
نه نه چطور تونستم بهش اسیب بزنم در حالی که اون نمی ذاشت حتی یه خراش بردارم
نه چرا چرا به دازای حمله کردم اون بهم هشدار داد که اگه مبارزه کنم نمیذاره نه من نه دازای صدمه ببینیم الان یه ساعتی هست که توی اتاق عمله
دکتر اومد
چویا : حا .... حالش چطوره
دازای: حالش خوبه؟
دکتر : جای نگرانی نیست خوشبختانه ضربه چاقو به نقاط حساسش برخورد نداشته ولی یکی از دنده هاش شکسته و تقریبا تا ۱ ساعت دیگه به هوش میاد
از دید راوی
اشک توی چشمای دازای و چویا جمع شد چویا گریه کرد ولی دازای جلوی گریه اش رو گرفت ولی واقعا خوش حال بود
از دید راوی
میکو رسیده و داره از پله ها بالا میره
میکو درو باز کرد و گفت
میکو : صبر کنیددددد ( با داد)
وقتی اونا رو نگاه کرد فهمید هنوز مبارزه رو شروع نکردن
میکو : چویا خواهش میکنم این پیمانو نشکن دلم نمیخواد هیچکدوم از کسایی که برام مهمنو از دست بدم حداقل دیگه نه .... دیگه برام مهم نیست نمیزام هیچ کدوم از شماها اسیبی ببینید ( با داد) ...... خودت بهتر میدونی که زیر حرفم نمیزنم پس اگه میخوای مبارزه کنی نمیزام تو به دازای اسیبی بزنی نه دازای به تو الان تصمیم با توعه
چویا چیزی نگفت اون با چاقو و با تمام سرعتش به دازای حمله کرد و میکو هم با تمام سرعت رفت جلوی دازای و حمله چویا به شکم میکو خورد میکو همش خون بالا می اورد اون روی زانو هاش اوفتاد اون زخمش رو فشار داد و بلند شد
میکو : خودت میدونی...... با این ضربه های .... سطحی از پا در نمیام
( بچه ها نقطه چین هایی که توی این پارت مال میکوعه یعنی از دهنش خون میاد)
یهو دازای با تمام وجود به چویا حمله کرد ولی به چویا اسیبی نرسید چون میکو جلوش بود
میکو : اههه ......... تو از چیزی که فکر میکردم .....ضعیف تری ( با یه خنده مهربون و گرم )
و میکو بیهوش شد
دازای : م....م..می...کو
چویا با داد: میکووووووو
چویا میکو رو برد بیمارستان و دازای هم دنبالش بود
از دید چویا
نه نه چطور تونستم بهش اسیب بزنم در حالی که اون نمی ذاشت حتی یه خراش بردارم
نه چرا چرا به دازای حمله کردم اون بهم هشدار داد که اگه مبارزه کنم نمیذاره نه من نه دازای صدمه ببینیم الان یه ساعتی هست که توی اتاق عمله
دکتر اومد
چویا : حا .... حالش چطوره
دازای: حالش خوبه؟
دکتر : جای نگرانی نیست خوشبختانه ضربه چاقو به نقاط حساسش برخورد نداشته ولی یکی از دنده هاش شکسته و تقریبا تا ۱ ساعت دیگه به هوش میاد
از دید راوی
اشک توی چشمای دازای و چویا جمع شد چویا گریه کرد ولی دازای جلوی گریه اش رو گرفت ولی واقعا خوش حال بود
۳.۶k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.