Brown sugar : شکر قهوه ای
Brown sugar : شکر قهوه ای
Part۱۰۸
سعید: پس بگو چرا نمذاشته برم شرکت چرا نمزاشت به شیرین زنگ بزنم یا وقتی حال شیرین میپرسیدم عصبانی میشد همون پس داشته یک گوه میخورده اشغال
ملیحه: از اول هم میکائل ادم بشو نبود فقط یک مدت یک نقاب گذشته بود روی صورتش تا با شیرین ازدواج کنه خدایا
سعید: باید ارزو رو پیدا کنم هرکاری کرده اون کرده
(۲۰۱۷)
(شیرین)
زنگ زدم به ملیحه که گفت هنوز با سعید دارن شام میخورن حوصله ام سر رفت ساعت هم ۱۱ شب بود زدم از خونه بیرون تا یکم قدم بزنم تو خیابون هیچکس نبود اخه پاییز شده بود بچه ها مدرسه میرفتن و زود میخوابیدن همنجور قدم میزدم که یک دفعه دوسه تا موتوری پر سرعت از کنارم رد شدن توجه ای نکردم و خونسردی خودمو حفظ کردم که دیدم همونا رفتن و باز دوباره برگشتن از کنار من رد میشدن بازم همینکارو کردن ولی دفعه سوم داشتن تغیبم میکردن قلبم تند میزد و خدا خدا میکردم کارم نداشته باشن
که یکی از موتوری ها پیچید جلوم
پسره: خانوم خوشگله این وقت شب کجا به سلامتی
یک فوش اروم بهش دادم از کنارش رد شدم که اون یکی موتوری باز امد جلوم
پسره:اگه دختر خوبی باشی کاریت نداریم
بازم چیزی نگفتم و رفتم جلو که ۳ تاشون دورم حلقه کردن
شیرین: جیغ میزنممم کمک کمککککگ کمکککک(باداد)
پسره: گلوتو الکی به درد نیار این اپارتمان هایی اینجا همشون خالییی
یکی پسره امد دست بهم بزنه ک زدم وسط پاش و همنجور جیغ میزدم که یکشون دست هامو گرفت و بست که یکدفعه
(میکائل)
میخواستم برم خونه شیرین تا باهاش یکم حرف بزنم فرصت خوبی بود چون ملیحه نبود رفتم خونشون که هرچی در زدم نبود پس رفته بود سوار ماشینم شدم و راه افتادم داشتم رد میشدم که چراغ قرمز بود وایستاده بودم به سمت چپ نگاه کردم یک خیابون بود که یکدفعه دیدم شیرین تویی یکی از کوچه هایی اون خیابون امد بیرون که یک پسره گرفتش
ماشین وسط خیابون ول کردم رفتم طرف اون خیابون و رفتم تو کوچه که دیدم پسرا دست پاهایی شیرین بستن وقتی منو دیدن ترسیدن و رفتن
Part۱۰۸
سعید: پس بگو چرا نمذاشته برم شرکت چرا نمزاشت به شیرین زنگ بزنم یا وقتی حال شیرین میپرسیدم عصبانی میشد همون پس داشته یک گوه میخورده اشغال
ملیحه: از اول هم میکائل ادم بشو نبود فقط یک مدت یک نقاب گذشته بود روی صورتش تا با شیرین ازدواج کنه خدایا
سعید: باید ارزو رو پیدا کنم هرکاری کرده اون کرده
(۲۰۱۷)
(شیرین)
زنگ زدم به ملیحه که گفت هنوز با سعید دارن شام میخورن حوصله ام سر رفت ساعت هم ۱۱ شب بود زدم از خونه بیرون تا یکم قدم بزنم تو خیابون هیچکس نبود اخه پاییز شده بود بچه ها مدرسه میرفتن و زود میخوابیدن همنجور قدم میزدم که یک دفعه دوسه تا موتوری پر سرعت از کنارم رد شدن توجه ای نکردم و خونسردی خودمو حفظ کردم که دیدم همونا رفتن و باز دوباره برگشتن از کنار من رد میشدن بازم همینکارو کردن ولی دفعه سوم داشتن تغیبم میکردن قلبم تند میزد و خدا خدا میکردم کارم نداشته باشن
که یکی از موتوری ها پیچید جلوم
پسره: خانوم خوشگله این وقت شب کجا به سلامتی
یک فوش اروم بهش دادم از کنارش رد شدم که اون یکی موتوری باز امد جلوم
پسره:اگه دختر خوبی باشی کاریت نداریم
بازم چیزی نگفتم و رفتم جلو که ۳ تاشون دورم حلقه کردن
شیرین: جیغ میزنممم کمک کمککککگ کمکککک(باداد)
پسره: گلوتو الکی به درد نیار این اپارتمان هایی اینجا همشون خالییی
یکی پسره امد دست بهم بزنه ک زدم وسط پاش و همنجور جیغ میزدم که یکشون دست هامو گرفت و بست که یکدفعه
(میکائل)
میخواستم برم خونه شیرین تا باهاش یکم حرف بزنم فرصت خوبی بود چون ملیحه نبود رفتم خونشون که هرچی در زدم نبود پس رفته بود سوار ماشینم شدم و راه افتادم داشتم رد میشدم که چراغ قرمز بود وایستاده بودم به سمت چپ نگاه کردم یک خیابون بود که یکدفعه دیدم شیرین تویی یکی از کوچه هایی اون خیابون امد بیرون که یک پسره گرفتش
ماشین وسط خیابون ول کردم رفتم طرف اون خیابون و رفتم تو کوچه که دیدم پسرا دست پاهایی شیرین بستن وقتی منو دیدن ترسیدن و رفتن
۶.۰k
۰۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.