وقتی ازش ضربه خوردی ❦پارت𝟒𝟗❦
از پله ها رفتم پایین که دیدم بابام و مامان امی و امی نشستن سر میز.....با دیدن امی جا خوردم و.....بغضم گرفت .
پدرم با دیدنم لبخندی زد و گفت
پدر=اومدی عزیزم ؟ بیا بشین.....آجوما ؟ غذای ا.ت رو بیار
امی با یه لباس باز نشسته بود کنار پدرم و منم رفتم نشستم کنار مادر امی .
امی زیر چشمی نگاهم کرد و پوزخندی زد که بهش اهمیت ندادم.....میخواست چیزی بگه که گفتم
ا.ت=بابا مگه نگفتی امی رفته آمریکا
پدر=میخواست بره پشیمون شد
امی=آبجی خوشحالم میبینمت
ا.ت=مرسی
چشم غره ای رفتم و شروع کردم به خوردن غذام.....آجوما لبخندی زد و رفت .
امی=آجوما به چی میخندی ؟
آجوما=ا.......
ا.ت=داشت با من صحبت میکرد.....آجوما برو دستت درد نکنه
امی اخمی کرد و چنگالش رو تو دهنش کرد .
غذامونو تموم کردیم و از سر میز بلند شدیم
تشکری کردم و از پله ها رفتم بالا که امی دستمو کشید
امی=فکر نکن یه شبه میتونی همه چیزو بکشی بالا و صاحبش بشی
ا.ت=فکر نمیکنم چون صاحبش هستم.....اینو خودتم میدونی که وارث اصلی بابا منم....نه ؟
امی=خفه.......
ا.ت=بنظرم خودت اول خفه شو
دستمو از دستش کشیدم بیرون و رفتم تو اتاق و درو بستم و سریع زنگ زدم به یونگی
یونگی=الو ؟ بیب ؟
با شنیدن صداش گریم گرفت
ا.ت=هق هق الو ؟ یونگی ؟
یونگی=بیب چی شده ؟ ها ؟ چرا گریه میکنی
ا.ت=هق یونگی هق امی نرفته آمریکا هق اگه باهم تو هق یه خونه باشیم هق نمیتونم تحمل کنم
یونگی=بیب هیششش آروم باش.....بهش اهمیت نده تو قوی باش.....باشه ؟
به خاطر من
ا.ت=هق باشه
بعد از اینکه پشت تلفن آرومم کرد تلفن رو قطع کردم و رو تخت دراز کشیدم .
(چند روز بعد)
روزای کسل کننده پشت سر هم میگذره و امی هر روز مزخرف تر میشه .
امروز قرار بود یونگی دم در بیاد دنبالم باهم بریم کافه......خیلی خوشحالم لباسمو پوشیدم و یکم آرایش کردم و کیفمو برداشتم و از پله ها رفتم پایین که امی گفت
امی=کجا ؟ میری پیش دوست پسرت ؟ فکر نکنم شوهرت خوشش بیاد ها
ا.ت=به تو هیچ ربطی نداره بابا خودش اجازه داد ،خبر داره
چشم غره ای رفتم و میخواستم از در برم بیرون که بابام داد زد
پدر=کجا میریییی ؟
ا.ت=بابا گفتی اجازه دارم برم بیرون.....خودت گفتی
پدر=نه اجازه نداری
اشکام جاری شد و گفتم
ا.ت=بابا خودت گفتی.....میخوای تو این خونه حبسم کنی ؟ آره ؟
پدر=پنج دقیقه وقت داری تا بری ازش خدافظی کنی.....تا ابد دیگه نمیتونی حتی باهاش حرف بزنی.....داری ازدواج میکنی.....بفهم
اشکامو پاک کردم و سرم رو تکون دادم .
داشتم خفه میشدم فقط باید بغضم رو خالی میکردم.....از در حیاط رفتم بیرون و دویدم سمتش و بغلش کردم .
از بغلش اومدم بیرون و با به لبخند تظاهری گفتم
ا.ت=امروز باید میدیدمت تا یه چیزی بهت بگم.....گفتنش سخته ولی نگفتنش سخت تر
یونگی=چی شده ؟
ا.ت=همین هفته ،اخر هفته عروسیمه....یعنی
دو روز دیگه.....منم هنوز ندیدمش .
یونگی=خب.....منظورت چیه ؟ که چی ؟
ا.ت=اگه.....اگه نتونم فراموشت کنم نمیتونم با شوهرم خوشبخت بشم.....میخوام فراموشت کنم.....پس لطفاً.....لطفاً دیگه بهم زنگ نزن
میخواستم برم که یونگی دستمو گرفت و کشید که برگشتم طرفش.....به چشای ناامید و قشنگش نگاه کردم و دستمو از دستش کشیدم و رفتم تو خونه .
پدرم با دیدنم لبخندی زد و گفت
پدر=اومدی عزیزم ؟ بیا بشین.....آجوما ؟ غذای ا.ت رو بیار
امی با یه لباس باز نشسته بود کنار پدرم و منم رفتم نشستم کنار مادر امی .
امی زیر چشمی نگاهم کرد و پوزخندی زد که بهش اهمیت ندادم.....میخواست چیزی بگه که گفتم
ا.ت=بابا مگه نگفتی امی رفته آمریکا
پدر=میخواست بره پشیمون شد
امی=آبجی خوشحالم میبینمت
ا.ت=مرسی
چشم غره ای رفتم و شروع کردم به خوردن غذام.....آجوما لبخندی زد و رفت .
امی=آجوما به چی میخندی ؟
آجوما=ا.......
ا.ت=داشت با من صحبت میکرد.....آجوما برو دستت درد نکنه
امی اخمی کرد و چنگالش رو تو دهنش کرد .
غذامونو تموم کردیم و از سر میز بلند شدیم
تشکری کردم و از پله ها رفتم بالا که امی دستمو کشید
امی=فکر نکن یه شبه میتونی همه چیزو بکشی بالا و صاحبش بشی
ا.ت=فکر نمیکنم چون صاحبش هستم.....اینو خودتم میدونی که وارث اصلی بابا منم....نه ؟
امی=خفه.......
ا.ت=بنظرم خودت اول خفه شو
دستمو از دستش کشیدم بیرون و رفتم تو اتاق و درو بستم و سریع زنگ زدم به یونگی
یونگی=الو ؟ بیب ؟
با شنیدن صداش گریم گرفت
ا.ت=هق هق الو ؟ یونگی ؟
یونگی=بیب چی شده ؟ ها ؟ چرا گریه میکنی
ا.ت=هق یونگی هق امی نرفته آمریکا هق اگه باهم تو هق یه خونه باشیم هق نمیتونم تحمل کنم
یونگی=بیب هیششش آروم باش.....بهش اهمیت نده تو قوی باش.....باشه ؟
به خاطر من
ا.ت=هق باشه
بعد از اینکه پشت تلفن آرومم کرد تلفن رو قطع کردم و رو تخت دراز کشیدم .
(چند روز بعد)
روزای کسل کننده پشت سر هم میگذره و امی هر روز مزخرف تر میشه .
امروز قرار بود یونگی دم در بیاد دنبالم باهم بریم کافه......خیلی خوشحالم لباسمو پوشیدم و یکم آرایش کردم و کیفمو برداشتم و از پله ها رفتم پایین که امی گفت
امی=کجا ؟ میری پیش دوست پسرت ؟ فکر نکنم شوهرت خوشش بیاد ها
ا.ت=به تو هیچ ربطی نداره بابا خودش اجازه داد ،خبر داره
چشم غره ای رفتم و میخواستم از در برم بیرون که بابام داد زد
پدر=کجا میریییی ؟
ا.ت=بابا گفتی اجازه دارم برم بیرون.....خودت گفتی
پدر=نه اجازه نداری
اشکام جاری شد و گفتم
ا.ت=بابا خودت گفتی.....میخوای تو این خونه حبسم کنی ؟ آره ؟
پدر=پنج دقیقه وقت داری تا بری ازش خدافظی کنی.....تا ابد دیگه نمیتونی حتی باهاش حرف بزنی.....داری ازدواج میکنی.....بفهم
اشکامو پاک کردم و سرم رو تکون دادم .
داشتم خفه میشدم فقط باید بغضم رو خالی میکردم.....از در حیاط رفتم بیرون و دویدم سمتش و بغلش کردم .
از بغلش اومدم بیرون و با به لبخند تظاهری گفتم
ا.ت=امروز باید میدیدمت تا یه چیزی بهت بگم.....گفتنش سخته ولی نگفتنش سخت تر
یونگی=چی شده ؟
ا.ت=همین هفته ،اخر هفته عروسیمه....یعنی
دو روز دیگه.....منم هنوز ندیدمش .
یونگی=خب.....منظورت چیه ؟ که چی ؟
ا.ت=اگه.....اگه نتونم فراموشت کنم نمیتونم با شوهرم خوشبخت بشم.....میخوام فراموشت کنم.....پس لطفاً.....لطفاً دیگه بهم زنگ نزن
میخواستم برم که یونگی دستمو گرفت و کشید که برگشتم طرفش.....به چشای ناامید و قشنگش نگاه کردم و دستمو از دستش کشیدم و رفتم تو خونه .
۵۳.۸k
۱۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.