فیک کوک ( پشیمونم) پارت ۴۱

از زبان ا/ت
هوففف بالاخره رفتن همشون رفتم تو آشپزخونه و زیره غذا رو خاموش کردم
جونگ کوک اومد کنارم گفت : ا/ت ما که کاری جز بوسیدن هم نکردیم پس تو چطوری حامله‌ای ؟
یه چند ثانیه نگاش کردم و گفتم : اما من حاملم...
خیلی جدی و اعصبانی داشت نگام میکرد
بعده چند ثانیه زدم زیره خنده وای اینقدر خندیدم که از چشمام اشک میومد
گفتم : جونگ کوک واقعا که از خودت مطمئن نیستی ما که کاری نکردیم تا حالا
اومد نزدیکم و گفت : چطوره بکنیم 😈
داشت میومد نزدیکم که در رفتم افتاد دنبالم
رفتم طبقه بالا توی یکی از اتاقا این همون اتاقی که قرار بود اتاق مشترک منو جونگ کوک بشه تا حالا نیومده بودم توش
تا در رو ببندم جونگ کوک رسید و هیکلش رو لایه در گذاشت اومد تو در رو پشتش بست
گفت : جایی می‌رفتین خانم کوچولو
همینطوری نزدیکم میشد که خوردم به تخت و افتادم روش بهم فشار آورد تا اینکه روم خیمه زد شروع به بوسیدنم کرد من تا حالا همچین تجربه ای نداشتم برای همین خیلی خیلی می‌ترسیدم داشت بدنم رو لمس میکرد دیگه نتونستم تحمل کنم دستام رو گذاشتم روی سینش و آروم به عقب روندمش گفت : چیشده
گفتم : من هنوز آمادگیش رو ندارم...