My lovely mafia🍷🧸🐾 p⁵⁰
بونگی « بعد از اینکه هوسوک اومد بیرون از دکترش اجازه گرفتم و رفتم پیشش...وقتی اونجوری رو تخت میدیدمش بغض میخواست خفم کنه...روی صندلی کنار تخت نشستم...دستشو گرفتم و روش بوسه ای زدم...
وقتی گل عشق داشت توی وجودم جوونه میزد
باید اینجوری باشی؟ من خیلی اذیتت کردم...خیلی بهت دروغ گفتم...یکسال فریبت دادم...رو احساساتت پا گذاشتم...منو باید ببخشی..تو باید بیدار بشی...میخوام بهت بگم عاشقانه میپرستمت...میخوام بگم چقدر بدم میاد آسیب ببینی...خواهش میکنم بلند شو..هممون منتظر توییم...بلندشو...
دو هفته بعد//
راوی « تو این دو هفته اتفاقای زیادی افتاده بود...هایون بهوش اومده بود و به بخش منتقل شد...هوسوک و یونجی بهم اعتراف کردند...اما میلا...میلا شرم میکرد توی چشمای بچه ها نگاه کنه...عذاب وجدان داشت...بخاطر کارای برادرش شرمگین بود...امروز قرار بود همگی برن و هایون رو ببینند...
یونگی « همگی از ون پیاده شدیم...جیمین رو دیدیم که با لبخند از اتاق هایون بیرون میومد...هی موچی...حالش چطوره
جیمین « وضعیتش رو چک کردم...علائم حیاتیش خوبه...بیداره...اگه بخواین میتونین برین ببینینش!
راوی « هوسوک، یونگی، یونجی، لی هیان، میچا، میلا وارد اتاق شدند...
هایون « با دیدن بچه ها اشک تو چشمام جمع شد...عرررررررر بزهااا دلم براتون تنگ شده بود...هو...هوسوک اوپا...تو..تو خوبی؟
راوی « جیهوپ جوابی نداد اما در عوض بوسه ای روی موهای هایون زد......
جیهوپ « خنگ کوچولو چرا جونتو به خطر انداختی...میدونی همه چقدر نگرانت شدیم؟
هایون « هنوز ویندوزم بخاطر بوسش بالا نیومده بود....واتتتت (!_!) شما نگران من شدین؟ حتی تو و یونگی؟
میچا « این دوتا بیشتر از همه...
هایون « خب میدونین خودم ریختم برگام موند...عررررر اونیییی خوفیییی
یونجی «*کتک زدن هایون....بیشووور میدونی چقدر نگرانت شدم هوم
هایون « الان ک سالمم...هعی...می..میلا اونی؟ خوبی
میلا « هایون*بغض*.....معذرت میخوام...بخاطر برادر خنگ من تو...
هایون « یا اونی...اون مقصره تو چرا احساس شرمساری میکنی هوم
لی هیان « راست میگه حالا که همه صحیح و سالمیم باید برای دوتا عروسی آماده بشیم
هایون « •-•....هااا؟
میچا «*اشاره به یونجی و هوسوک...این دو مرغ عشق های اول...و شما دوتا...مین یونگی و جانگ هایون...مرغ عشق های دوم...
هایون « حس میکنم اصحاب کهفم...مگ چند وقت نبودم...ولی وایسا ببینم منویونگی که
راوی « حرفش با بوسه ای از طرف یونگی روی لپ هایون قطع شد...اگه درد کمرش رو حس نمیکرد مطمئن بود داره خواب میبینه!
یونگی« وقتی خواب رو تخت افتاده بودی بهت اعتراف کردم...انتظار داری دوباره بگم؟
هایون «*بغض صگی...باورم نمیشه ಥ‿ಥ
هیقققق کراشم وقتی بیهوش بودم بم اعتراف کرد و منم نشنیدم که ریاکشن نشون بدم...
یونجی « میخوای الان نشون بدی؟
هوسوک « لابد جلو من...
یونگی « پس وقتی تو با خواهرم لاو میترکونی چی بگم من؟
وقتی گل عشق داشت توی وجودم جوونه میزد
باید اینجوری باشی؟ من خیلی اذیتت کردم...خیلی بهت دروغ گفتم...یکسال فریبت دادم...رو احساساتت پا گذاشتم...منو باید ببخشی..تو باید بیدار بشی...میخوام بهت بگم عاشقانه میپرستمت...میخوام بگم چقدر بدم میاد آسیب ببینی...خواهش میکنم بلند شو..هممون منتظر توییم...بلندشو...
دو هفته بعد//
راوی « تو این دو هفته اتفاقای زیادی افتاده بود...هایون بهوش اومده بود و به بخش منتقل شد...هوسوک و یونجی بهم اعتراف کردند...اما میلا...میلا شرم میکرد توی چشمای بچه ها نگاه کنه...عذاب وجدان داشت...بخاطر کارای برادرش شرمگین بود...امروز قرار بود همگی برن و هایون رو ببینند...
یونگی « همگی از ون پیاده شدیم...جیمین رو دیدیم که با لبخند از اتاق هایون بیرون میومد...هی موچی...حالش چطوره
جیمین « وضعیتش رو چک کردم...علائم حیاتیش خوبه...بیداره...اگه بخواین میتونین برین ببینینش!
راوی « هوسوک، یونگی، یونجی، لی هیان، میچا، میلا وارد اتاق شدند...
هایون « با دیدن بچه ها اشک تو چشمام جمع شد...عرررررررر بزهااا دلم براتون تنگ شده بود...هو...هوسوک اوپا...تو..تو خوبی؟
راوی « جیهوپ جوابی نداد اما در عوض بوسه ای روی موهای هایون زد......
جیهوپ « خنگ کوچولو چرا جونتو به خطر انداختی...میدونی همه چقدر نگرانت شدیم؟
هایون « هنوز ویندوزم بخاطر بوسش بالا نیومده بود....واتتتت (!_!) شما نگران من شدین؟ حتی تو و یونگی؟
میچا « این دوتا بیشتر از همه...
هایون « خب میدونین خودم ریختم برگام موند...عررررر اونیییی خوفیییی
یونجی «*کتک زدن هایون....بیشووور میدونی چقدر نگرانت شدم هوم
هایون « الان ک سالمم...هعی...می..میلا اونی؟ خوبی
میلا « هایون*بغض*.....معذرت میخوام...بخاطر برادر خنگ من تو...
هایون « یا اونی...اون مقصره تو چرا احساس شرمساری میکنی هوم
لی هیان « راست میگه حالا که همه صحیح و سالمیم باید برای دوتا عروسی آماده بشیم
هایون « •-•....هااا؟
میچا «*اشاره به یونجی و هوسوک...این دو مرغ عشق های اول...و شما دوتا...مین یونگی و جانگ هایون...مرغ عشق های دوم...
هایون « حس میکنم اصحاب کهفم...مگ چند وقت نبودم...ولی وایسا ببینم منویونگی که
راوی « حرفش با بوسه ای از طرف یونگی روی لپ هایون قطع شد...اگه درد کمرش رو حس نمیکرد مطمئن بود داره خواب میبینه!
یونگی« وقتی خواب رو تخت افتاده بودی بهت اعتراف کردم...انتظار داری دوباره بگم؟
هایون «*بغض صگی...باورم نمیشه ಥ‿ಥ
هیقققق کراشم وقتی بیهوش بودم بم اعتراف کرد و منم نشنیدم که ریاکشن نشون بدم...
یونجی « میخوای الان نشون بدی؟
هوسوک « لابد جلو من...
یونگی « پس وقتی تو با خواهرم لاو میترکونی چی بگم من؟
۲۰۰.۱k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.