دفتر خاطرات پارت سی و سه
قسمت سی و سوم
جیمین: اومدم تا کمکت کنم لباستو عوض کنی.
اومد و پشتم ایستاد، زیپ لباسمو تو دستش گرفت و آروم کشید پایین،بوسه یی روی کتفم کاشت، از پشت دستاشو دور شکمم حلقه کرد، چونشو روی شونم گذاشت و آروم لب زد.
جیمین: بهم چه قولی دادی؟
یادم نمیومد ، بوسه ی بعدیشو روی گونم گذاشت
جیمین: گفتی وقتی تنها شدیم میزاری هرچقدر که بخوام ببوسمت.
منو برگردوند سمت خودش، دستشو قاب صورتم کرد و گونمو نوازش میکرد، خیره به لب های نیمه بازم شد، خواست چیزی بگه، که خودم پیش قدم شدم و لبامو روی لباش گذاشتم، از این کارم شوکه شد ولی زود به خودش اومد، منو توی بغلش گرفت و به سمت دیوار برد، بین خودش و دیوار اسیرم کرد، بوسمون شدید تر شده بود، نمیدونستم قراره آخر این بوسه چه اتفاقی بیوفته، اما هرچی بود تردید داشتم، کمرمو نوازش میکرد و دستشو روی جاهای لختم میکشید، بدنم انگار کوره آتیش بود، با هر لمسش داغ تر میشدم، به موهاش چنگ زدم، کمرمو گرفت و از روی زمین بلندم کرد، پاهامو دور کمرش قرار دادم، الان صورتم موازی صورتش بود، خودشو بهم فشورد، از لبم به سمت پایین حرکت کرد، احساس میکردم الانکه که لباس از تنم بیوفته، از اون بدتر لمسش بی نهایتش برام لذت بخش بود، عطر موهاش وقتی سرشو تو گودی گردنم فرو کرد دیوونه کننده بود، بوسه ای روی گردنم گذاشت که ناخداگاه آهم دراومد.
جیمین: چاگی با صدای قشنگت تحریکم نکن.
بوسه ی مجددی روی گردنم گذاشت، اینبار آهم توی گلوم خفه شد، پاهام دور کمرش بود، پر از خواستن و ترس بودم، فشار دستش روی تنم بیشتر شد و لاله گوشمو میکید، چشمامو بستم و با لذت لب پایینمو گاز گرفتم دلم نمیخواست آهم دربیاد، لباسم از روی شونه هام افتاده بودم و سینه هامو نصفه تو دید میزاشت، دستشو روی یکی از سینه هام گذاشت، میتونم گز گرفتنشو حس کنم، دلم میخواست جلوشو بگیرم ولی توانشو نداشتم، با هر لمسش مثل یه موج قدرتمند منو بیشتر غرق خواستن میکرد، احساسات بهم غلبه کرده بود، برام مهم نبود تو چه حالتی هستیم، کجا هستیم و داریم چیکار میکنیم، فقط دلم میخواست ادامه بدم، نمیخواستم لمس دستاشو کم کنه، بوسه یی روی گلوم گذاشت ، آروم کمرمو گرفت، پاهامو از دور کمرش فاصله دادم، دلم میخواست به لمس و بوسه هاش ادامه بده.
جیمین: چاگی دلم نمیخواد اینجوری تورو مال خودم بکنم.
لباسمو مرتب کرد و ادامه داد.
جیمین: من میرم تو لباستو عوض کن.
با چیزی که بینمون گذشته بود دلم نمیخواست تو چشمای جیمین نگاه کنم، سرمو تکون دادم و منتظر شدم تا جیمین از اتاق بره بیرون.
پایان فلش بک
از روی صندلی بلند شدم، دلم یه دوش با آب سرد رو میخواست، شاید دیوونگی باشه توی هوای سرد دوش آب سرد بگیرم، اما اینجوری شاید کمی آروم بشم، به سمت حموم رفتم و، وان رو پر از آب سرد کردم، با همون لباسا نشینم توی وان، با برخورد اب به بدنم نفس چند دقیقه توی سینم حبس شده بود، ولی بعد از چند دقیقه اب به بدنم عادت کرد، با دستم روی آب خط های نامفهومی میکشیدم.
_جيمين الان داری چیکار میکنی؟
توی ذهنم هزار تا فکر به سراغم اومد، شاید منتظرم باشه یا شایدم با یه دختر دیگه آشنا شده باشه و الان داره با اون توی یه دنیای دیگه یه زندگی بی دردسر رو میگذرونه، با این فکر حسادت به دلم چنگ زد، سعی کردم به فکرام غلبه کنم اما نمیشد.
_ تو که دلت نمیخواد بغییر از من با دختری باشی؟.
هرکس میومد منو تو این وضعیت میدید با خودش فکر میکرد که انگار دیوونم و دارم با خودم حرف میزنم، کمی آب روی تنم ریختم و سرمو به لبه وان تیکه دادم، چشمامو بستم و سعی کردم دیگه به هیچ چیز بغیر از گذشته فکر نکنم.
فلش بک.
به برگه روبه روم خیره شدم، تا جایی که بلد بودم به سوالات توی برگه جواب دادم، جیمین بالا سرم ایستاده بود، سرمو بلند کرد و چشمکی بهش زدم.
_ استاد تموم شدم.
برگه رو به سمتش گرفتم، از دستم گرفت و با دقت به محتوای برگه نگاه میکرد، سرشو تکون داد.
جیمین: خوبه میتونی بری بیرون.
از جام بلند شدم و به سمت بیرون حرکت کردم، گرسنه شده بودم احساس میکردم توی شکمم جنگ جهانی سومه، حالت تهو بهم دست داده بود، دستمو بردم سمت جیبم تا ببینم چقدر پول دارم اما با خالی بودن جیبم کلافه نفسمو فوت کردم بیرون. دیگه داشتم ضعف میکرد، دستمو گرفت سمت شکمم و کمی به فشارش دادم، با این کار کمی حالم خوب شد.
جیمین: اتفاقی افتاده!.
_ من گرسنمه الانکنه بمیرم!
خندید و با دستش آروم زد روی گونم.
جیمین: خدانکنه دیوونه، الان میرم برای خانم خوشگلم کلی خوراکی میگیرم، برو رو اون صندلی بشین تا من بیام.
به گفته حرفش روی صندلی نشستم و منتظر شدم تا بیاد،،،، بعد چند دقیقه با یه پلاستیک پر از خوراکی برگشت، با دیدن خوراکی های توی دستش پریدم بغلش.
_ مرسی جیمیناا.
خندید و پلاستیک رو داد دستم.
پایان پارت
جیمین: اومدم تا کمکت کنم لباستو عوض کنی.
اومد و پشتم ایستاد، زیپ لباسمو تو دستش گرفت و آروم کشید پایین،بوسه یی روی کتفم کاشت، از پشت دستاشو دور شکمم حلقه کرد، چونشو روی شونم گذاشت و آروم لب زد.
جیمین: بهم چه قولی دادی؟
یادم نمیومد ، بوسه ی بعدیشو روی گونم گذاشت
جیمین: گفتی وقتی تنها شدیم میزاری هرچقدر که بخوام ببوسمت.
منو برگردوند سمت خودش، دستشو قاب صورتم کرد و گونمو نوازش میکرد، خیره به لب های نیمه بازم شد، خواست چیزی بگه، که خودم پیش قدم شدم و لبامو روی لباش گذاشتم، از این کارم شوکه شد ولی زود به خودش اومد، منو توی بغلش گرفت و به سمت دیوار برد، بین خودش و دیوار اسیرم کرد، بوسمون شدید تر شده بود، نمیدونستم قراره آخر این بوسه چه اتفاقی بیوفته، اما هرچی بود تردید داشتم، کمرمو نوازش میکرد و دستشو روی جاهای لختم میکشید، بدنم انگار کوره آتیش بود، با هر لمسش داغ تر میشدم، به موهاش چنگ زدم، کمرمو گرفت و از روی زمین بلندم کرد، پاهامو دور کمرش قرار دادم، الان صورتم موازی صورتش بود، خودشو بهم فشورد، از لبم به سمت پایین حرکت کرد، احساس میکردم الانکه که لباس از تنم بیوفته، از اون بدتر لمسش بی نهایتش برام لذت بخش بود، عطر موهاش وقتی سرشو تو گودی گردنم فرو کرد دیوونه کننده بود، بوسه ای روی گردنم گذاشت که ناخداگاه آهم دراومد.
جیمین: چاگی با صدای قشنگت تحریکم نکن.
بوسه ی مجددی روی گردنم گذاشت، اینبار آهم توی گلوم خفه شد، پاهام دور کمرش بود، پر از خواستن و ترس بودم، فشار دستش روی تنم بیشتر شد و لاله گوشمو میکید، چشمامو بستم و با لذت لب پایینمو گاز گرفتم دلم نمیخواست آهم دربیاد، لباسم از روی شونه هام افتاده بودم و سینه هامو نصفه تو دید میزاشت، دستشو روی یکی از سینه هام گذاشت، میتونم گز گرفتنشو حس کنم، دلم میخواست جلوشو بگیرم ولی توانشو نداشتم، با هر لمسش مثل یه موج قدرتمند منو بیشتر غرق خواستن میکرد، احساسات بهم غلبه کرده بود، برام مهم نبود تو چه حالتی هستیم، کجا هستیم و داریم چیکار میکنیم، فقط دلم میخواست ادامه بدم، نمیخواستم لمس دستاشو کم کنه، بوسه یی روی گلوم گذاشت ، آروم کمرمو گرفت، پاهامو از دور کمرش فاصله دادم، دلم میخواست به لمس و بوسه هاش ادامه بده.
جیمین: چاگی دلم نمیخواد اینجوری تورو مال خودم بکنم.
لباسمو مرتب کرد و ادامه داد.
جیمین: من میرم تو لباستو عوض کن.
با چیزی که بینمون گذشته بود دلم نمیخواست تو چشمای جیمین نگاه کنم، سرمو تکون دادم و منتظر شدم تا جیمین از اتاق بره بیرون.
پایان فلش بک
از روی صندلی بلند شدم، دلم یه دوش با آب سرد رو میخواست، شاید دیوونگی باشه توی هوای سرد دوش آب سرد بگیرم، اما اینجوری شاید کمی آروم بشم، به سمت حموم رفتم و، وان رو پر از آب سرد کردم، با همون لباسا نشینم توی وان، با برخورد اب به بدنم نفس چند دقیقه توی سینم حبس شده بود، ولی بعد از چند دقیقه اب به بدنم عادت کرد، با دستم روی آب خط های نامفهومی میکشیدم.
_جيمين الان داری چیکار میکنی؟
توی ذهنم هزار تا فکر به سراغم اومد، شاید منتظرم باشه یا شایدم با یه دختر دیگه آشنا شده باشه و الان داره با اون توی یه دنیای دیگه یه زندگی بی دردسر رو میگذرونه، با این فکر حسادت به دلم چنگ زد، سعی کردم به فکرام غلبه کنم اما نمیشد.
_ تو که دلت نمیخواد بغییر از من با دختری باشی؟.
هرکس میومد منو تو این وضعیت میدید با خودش فکر میکرد که انگار دیوونم و دارم با خودم حرف میزنم، کمی آب روی تنم ریختم و سرمو به لبه وان تیکه دادم، چشمامو بستم و سعی کردم دیگه به هیچ چیز بغیر از گذشته فکر نکنم.
فلش بک.
به برگه روبه روم خیره شدم، تا جایی که بلد بودم به سوالات توی برگه جواب دادم، جیمین بالا سرم ایستاده بود، سرمو بلند کرد و چشمکی بهش زدم.
_ استاد تموم شدم.
برگه رو به سمتش گرفتم، از دستم گرفت و با دقت به محتوای برگه نگاه میکرد، سرشو تکون داد.
جیمین: خوبه میتونی بری بیرون.
از جام بلند شدم و به سمت بیرون حرکت کردم، گرسنه شده بودم احساس میکردم توی شکمم جنگ جهانی سومه، حالت تهو بهم دست داده بود، دستمو بردم سمت جیبم تا ببینم چقدر پول دارم اما با خالی بودن جیبم کلافه نفسمو فوت کردم بیرون. دیگه داشتم ضعف میکرد، دستمو گرفت سمت شکمم و کمی به فشارش دادم، با این کار کمی حالم خوب شد.
جیمین: اتفاقی افتاده!.
_ من گرسنمه الانکنه بمیرم!
خندید و با دستش آروم زد روی گونم.
جیمین: خدانکنه دیوونه، الان میرم برای خانم خوشگلم کلی خوراکی میگیرم، برو رو اون صندلی بشین تا من بیام.
به گفته حرفش روی صندلی نشستم و منتظر شدم تا بیاد،،،، بعد چند دقیقه با یه پلاستیک پر از خوراکی برگشت، با دیدن خوراکی های توی دستش پریدم بغلش.
_ مرسی جیمیناا.
خندید و پلاستیک رو داد دستم.
پایان پارت
۱۷.۸k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲