ساسنگ فن من پارت۸۰
بدون اینکه لباس هام رو دربیارم روی تخت خزیدم و خمیازه ای کشیدم.
با کارهایی که امروز تو رستوران انجام داده بودیم حسابی خسته شده بودم و
نیاز به یک استراحت طوالنی مدت داشتم.
آقای لی مثل دیشب وسط تخت رو اشغال کرده بود و هر کدوم از ما دو نفر
مجبور بودیم تا کنارش بخوابیم.
-هوا واقعا طوفانیه. . .
با حرف آقای لی, نگاهم رو به پنجره دادم.
صدای رعد و برق به گوش میرسید و به دنبال هر غرش, قطرات درشت
بارون به سمت زمین پرتاب میشدن.
-چراغارو خاموش میکنم. . .
تهیونگ با خستگی مضاعفی این جمله رو گفت و نیم خیز شد اما قبل از
اینکه دستش به کلید برق برسه, چراغ خاموش شد.
_چخبر شده؟
تهیونگ با تعجب پرسید.
_فکر کنم برقای منطقه بخاطر طوفان رفتن. . . شایدم خودشون قطعش کردن
تهیونگ هومی کرد و دوباره زیر پتو خزید.
سعی کردم بی توجه به گرمای تن آقای لی بخوابم, اما با دادی که آیدل
بخت برگشته کشید چشم هام از هم باز شدن.
-این دست کیه؟؟
به آرومی پرسیدم:
-چی شده؟
درحالیکه تخت بخاطر تکون هامون صدا میداد, گفت:
-یکی دستش زیر باسنم بود. . . آقای لی شمایید؟
اما با خر و پفی که از پیرمرد بلند شد, آهی کشید و دوباره آروم گرفت.
اما درست چند دقیقه ی بعد, دوباره فریاد زد
_یااااا. . . جونگ کوک. . . تویی؟
چشم هام که تازه گرم شده بودن, دوباره از هم باز شدن.
تو تاریکی مطلق سعی کردم به تهیونگ نگاه کنم.
-من اینور تختم. . . چی میگی؟
اما تهیونگ دوباره نالید:
-حس کردم دست یکی روی شکمم کشیده شد.
تو همون تاریکی چشم غره ای رفتم و لب زدم:
-بذار بخوابیم. . . توهم زدی
با آرامش نسبی که روی تخت برقرار شد دوباره سعی کردم بخوابم اما
اینبار صدای عربده بلند شد.
-لعنتتتت. . . دست کی تو شلوارمه؟
روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:
-دیوونه شدی؟
درحالیکه به تخت چسبیده بود, لب زد:
قسم میخورم یکی میخواست دستشو ببره تو شرتم. . .
دوباره سرجام خوابیدم و لب زدم:
-تو رو به مسیح فقط بخواب. . .
اما با دستی که روی باسنم کشیده شد, نفس داخل سینه ام حبس شد.
-تهیونگ. . . تویی؟
صدای بلند شد و زمزمه کرد:
-چی؟
با چنگ زده شده باسنم, فریادی زدم و روی تخت نشستم.
-یکی داشت باسنمو چنگ میزد
هردومون روی تخت نیم خیز شدیم و با وحشت به جسمی که ظاهرا به
خواب رفته بود, نگاه کردیم.
آقای لی. . . اون پیرمرد پدوفیلی. . .
اینبار با دستی که روی رون پام گذاشته شد, بالا پریدم و بلافاصله دست رو
گرفتم و داد زدم:
-آقای لی میشه بذاری بخوابیم. . .
با وصل شدن دوباره ی برق ساختمون و روشن شدن اتاق, پیرمرد پلک
هاش رو از هم باز کرد و گفت:
-چخبر شده؟ چرا نمیذارید بخوابم؟
تهیونگ با تعجب نگاهش کرد و گفت:
-دستتون اونجا چیکار میکنه؟
آقای لی نگاهی به دستش که روی رون پام گذاشته شده بود, انداخت و لب
زد:
-ببخشید. . . داشتم خواب بدی میدیدم. . . برای همین تو خواب به هر
چیزی که نزدیکم بود چنگ مینداختم. . .
با همون دهنی که نصف دندون هاش وجود نداشت, خندید و گفت:
-حالا بخوابید
آهی کشیدم و سرجام دراز کشیدم.
تو زندگی گذشته ام مگه چه کار بدی انجام داده بودم که حاال باید گیر یه
پیرمرد بچه باز می افتادم؟
_____________________________
با کارهایی که امروز تو رستوران انجام داده بودیم حسابی خسته شده بودم و
نیاز به یک استراحت طوالنی مدت داشتم.
آقای لی مثل دیشب وسط تخت رو اشغال کرده بود و هر کدوم از ما دو نفر
مجبور بودیم تا کنارش بخوابیم.
-هوا واقعا طوفانیه. . .
با حرف آقای لی, نگاهم رو به پنجره دادم.
صدای رعد و برق به گوش میرسید و به دنبال هر غرش, قطرات درشت
بارون به سمت زمین پرتاب میشدن.
-چراغارو خاموش میکنم. . .
تهیونگ با خستگی مضاعفی این جمله رو گفت و نیم خیز شد اما قبل از
اینکه دستش به کلید برق برسه, چراغ خاموش شد.
_چخبر شده؟
تهیونگ با تعجب پرسید.
_فکر کنم برقای منطقه بخاطر طوفان رفتن. . . شایدم خودشون قطعش کردن
تهیونگ هومی کرد و دوباره زیر پتو خزید.
سعی کردم بی توجه به گرمای تن آقای لی بخوابم, اما با دادی که آیدل
بخت برگشته کشید چشم هام از هم باز شدن.
-این دست کیه؟؟
به آرومی پرسیدم:
-چی شده؟
درحالیکه تخت بخاطر تکون هامون صدا میداد, گفت:
-یکی دستش زیر باسنم بود. . . آقای لی شمایید؟
اما با خر و پفی که از پیرمرد بلند شد, آهی کشید و دوباره آروم گرفت.
اما درست چند دقیقه ی بعد, دوباره فریاد زد
_یااااا. . . جونگ کوک. . . تویی؟
چشم هام که تازه گرم شده بودن, دوباره از هم باز شدن.
تو تاریکی مطلق سعی کردم به تهیونگ نگاه کنم.
-من اینور تختم. . . چی میگی؟
اما تهیونگ دوباره نالید:
-حس کردم دست یکی روی شکمم کشیده شد.
تو همون تاریکی چشم غره ای رفتم و لب زدم:
-بذار بخوابیم. . . توهم زدی
با آرامش نسبی که روی تخت برقرار شد دوباره سعی کردم بخوابم اما
اینبار صدای عربده بلند شد.
-لعنتتتت. . . دست کی تو شلوارمه؟
روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:
-دیوونه شدی؟
درحالیکه به تخت چسبیده بود, لب زد:
قسم میخورم یکی میخواست دستشو ببره تو شرتم. . .
دوباره سرجام خوابیدم و لب زدم:
-تو رو به مسیح فقط بخواب. . .
اما با دستی که روی باسنم کشیده شد, نفس داخل سینه ام حبس شد.
-تهیونگ. . . تویی؟
صدای بلند شد و زمزمه کرد:
-چی؟
با چنگ زده شده باسنم, فریادی زدم و روی تخت نشستم.
-یکی داشت باسنمو چنگ میزد
هردومون روی تخت نیم خیز شدیم و با وحشت به جسمی که ظاهرا به
خواب رفته بود, نگاه کردیم.
آقای لی. . . اون پیرمرد پدوفیلی. . .
اینبار با دستی که روی رون پام گذاشته شد, بالا پریدم و بلافاصله دست رو
گرفتم و داد زدم:
-آقای لی میشه بذاری بخوابیم. . .
با وصل شدن دوباره ی برق ساختمون و روشن شدن اتاق, پیرمرد پلک
هاش رو از هم باز کرد و گفت:
-چخبر شده؟ چرا نمیذارید بخوابم؟
تهیونگ با تعجب نگاهش کرد و گفت:
-دستتون اونجا چیکار میکنه؟
آقای لی نگاهی به دستش که روی رون پام گذاشته شده بود, انداخت و لب
زد:
-ببخشید. . . داشتم خواب بدی میدیدم. . . برای همین تو خواب به هر
چیزی که نزدیکم بود چنگ مینداختم. . .
با همون دهنی که نصف دندون هاش وجود نداشت, خندید و گفت:
-حالا بخوابید
آهی کشیدم و سرجام دراز کشیدم.
تو زندگی گذشته ام مگه چه کار بدی انجام داده بودم که حاال باید گیر یه
پیرمرد بچه باز می افتادم؟
_____________________________
۳.۴k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.