فرشته نگهبان من...♡
#فرشته_نگهبان_من
#part24
"ویو شوگا"
کوک:خوبه...
ات:.....
کوک:فکر میکنی شغل من چیه؟
ات:نمیدونم
کوک:میدونم که نمیدونی...ولی میخوام حدس بزنی!!!
ات:خب....شاید...شرکت داشته باشی
کوک:نچ
ات:عااا...دکتری؟
کوک:بهم میخوره؟
ات:خب نع...پس یه الاف بی کار!(حواسش نبود که دارع چی میگه....برای همین سریع دستش و گذاشت روی دهنش و زیر لب گفت:ببخشید!)
کوک(نفس عمیق)تو هنوز خیلی بچه ای!پس بهتره درموردش چیزی ندونی...!الانم اینو بهت میگم...تو قراره تا اخر عمرت اینجا زندگی کنی و خب یه کارایی هم برای ما انجام بدی....میخوام زندگی معمولیتو اینجا ادامه بدی....میدونم که قبلا توی کدوم مدرسه بودی ولی دیگه قرار نیست هیچوقت هیچوقت به اونجا برگردی...از این به بعد یه معلم میاد اینجا و بهت درس میده...دیگه هم قرار نیست که توی اتاق من باشی و به جیهوپ میگم ببرتت به اتاق خودت!!!اونجا لباس و همه ی وسایل لازمت هست...دیگه هم به مامان و بابات فکر نکن و گریه نکن!!!!
ات هیچی نگفت و فقط به جونگ کوک نگاه میکرد!
کوک:جیهوپ!(داد)
در باز شد و جیهوپ اومد تو
جیهوپ:بله ارباب
کوک:ات و ببر به اتاق خودش
جیهوپ اومد نزدیک تر و درگوش جونگ کوک یه چیزی گفت
کوک:نه دیگه لازم نیست
جیهوپ:چشم
"ویو شوگا"
فقط داشتم بهشون نگاه میکردم...و نمیتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم!!!چون نمیدونستم این اتفاق هایی که داره میوفته خوبه یا بد...
ات دنبال جیهوپ راه افتاد که کوک گفت
کوک:وایستید!
جیهوپ و ات وایستادن و جیهوپ روش و به طرف کوک کرد ولی ات همونجا وایستاد و داشت سعی میکرد که بغضشو قورت بده...ات خودشم نمیدوننست چرا میخواد گریه کنه.به خاطر پدر مادرش؟بخاطر اینکه دیگه توی اون مدرسه نمیره؟یاهم بخاطر اینکه قراره اینجا زندگی کنه؟؟؟
جیهوپ:کاری...
کوک:بیا اینجا ات
ات سعی کرد همونجا وایسته و تکون نخوره
کوک:گفتم بیا اینجا!(داد)
ات برگشت و با قدم های اروم و کوتاه به سمت کوک رفت
کوک:سریع تر!
سعی کرد تند تر راه بره و بغضشو قورت بده تا گریش نگیره
ات دقیقه روبه روی کوک وایستاد
و با صدای لرزون گفت
ات:با من کاری...
و با چک محکمی که به صورتش خورد نتونست جمله شو ادامه بده
متعجب داشت به کوک نگاه میکرد ...اون تمام تلاششو کرد که اشکاش نریزن ولی اروم اروم اشکاش ریخت
به صورت اون پسری که تاحالا حتی یه بارم ندیده بودش نگاه میکرد
بدو بدو به طرف ات رفتم
شوگا:باهاش چیکار کردی عوضی!(داد)خوبی ات؟؟؟
ات دستو گذاشته بود روی صورتش و همچنان به کوک نگاه میکرد...اروم دستش و ورداشت...لپش قرمز قرمز شده بود...و جاش خیلی میسوخت
شوگا:وایی نه...
کوک:مگه بهت نگفته بودم بهشون فکر نکن؟؟؟بهت نگفتم که حق نداری گریه کنی؟(داد)
ات:گریه...هق....ن...نکردم!
کوک دستش و روی صورت ات کشید و اشکاش و پاک کرد
کوک:پس اینا چیه؟هان؟(داد)
#part24
"ویو شوگا"
کوک:خوبه...
ات:.....
کوک:فکر میکنی شغل من چیه؟
ات:نمیدونم
کوک:میدونم که نمیدونی...ولی میخوام حدس بزنی!!!
ات:خب....شاید...شرکت داشته باشی
کوک:نچ
ات:عااا...دکتری؟
کوک:بهم میخوره؟
ات:خب نع...پس یه الاف بی کار!(حواسش نبود که دارع چی میگه....برای همین سریع دستش و گذاشت روی دهنش و زیر لب گفت:ببخشید!)
کوک(نفس عمیق)تو هنوز خیلی بچه ای!پس بهتره درموردش چیزی ندونی...!الانم اینو بهت میگم...تو قراره تا اخر عمرت اینجا زندگی کنی و خب یه کارایی هم برای ما انجام بدی....میخوام زندگی معمولیتو اینجا ادامه بدی....میدونم که قبلا توی کدوم مدرسه بودی ولی دیگه قرار نیست هیچوقت هیچوقت به اونجا برگردی...از این به بعد یه معلم میاد اینجا و بهت درس میده...دیگه هم قرار نیست که توی اتاق من باشی و به جیهوپ میگم ببرتت به اتاق خودت!!!اونجا لباس و همه ی وسایل لازمت هست...دیگه هم به مامان و بابات فکر نکن و گریه نکن!!!!
ات هیچی نگفت و فقط به جونگ کوک نگاه میکرد!
کوک:جیهوپ!(داد)
در باز شد و جیهوپ اومد تو
جیهوپ:بله ارباب
کوک:ات و ببر به اتاق خودش
جیهوپ اومد نزدیک تر و درگوش جونگ کوک یه چیزی گفت
کوک:نه دیگه لازم نیست
جیهوپ:چشم
"ویو شوگا"
فقط داشتم بهشون نگاه میکردم...و نمیتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم!!!چون نمیدونستم این اتفاق هایی که داره میوفته خوبه یا بد...
ات دنبال جیهوپ راه افتاد که کوک گفت
کوک:وایستید!
جیهوپ و ات وایستادن و جیهوپ روش و به طرف کوک کرد ولی ات همونجا وایستاد و داشت سعی میکرد که بغضشو قورت بده...ات خودشم نمیدوننست چرا میخواد گریه کنه.به خاطر پدر مادرش؟بخاطر اینکه دیگه توی اون مدرسه نمیره؟یاهم بخاطر اینکه قراره اینجا زندگی کنه؟؟؟
جیهوپ:کاری...
کوک:بیا اینجا ات
ات سعی کرد همونجا وایسته و تکون نخوره
کوک:گفتم بیا اینجا!(داد)
ات برگشت و با قدم های اروم و کوتاه به سمت کوک رفت
کوک:سریع تر!
سعی کرد تند تر راه بره و بغضشو قورت بده تا گریش نگیره
ات دقیقه روبه روی کوک وایستاد
و با صدای لرزون گفت
ات:با من کاری...
و با چک محکمی که به صورتش خورد نتونست جمله شو ادامه بده
متعجب داشت به کوک نگاه میکرد ...اون تمام تلاششو کرد که اشکاش نریزن ولی اروم اروم اشکاش ریخت
به صورت اون پسری که تاحالا حتی یه بارم ندیده بودش نگاه میکرد
بدو بدو به طرف ات رفتم
شوگا:باهاش چیکار کردی عوضی!(داد)خوبی ات؟؟؟
ات دستو گذاشته بود روی صورتش و همچنان به کوک نگاه میکرد...اروم دستش و ورداشت...لپش قرمز قرمز شده بود...و جاش خیلی میسوخت
شوگا:وایی نه...
کوک:مگه بهت نگفته بودم بهشون فکر نکن؟؟؟بهت نگفتم که حق نداری گریه کنی؟(داد)
ات:گریه...هق....ن...نکردم!
کوک دستش و روی صورت ات کشید و اشکاش و پاک کرد
کوک:پس اینا چیه؟هان؟(داد)
۹.۹k
۰۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.