سناریو پارت ۷
از زبون سوکی:
در خونه باجی رو زدم و منتظر موندم در رو باز کنه،جلو در وایستاده بودم و سوت میزدم تا با صدای باز شدن در سوت زدنمو متوقف کردم
باجی با موهای بسته و لباس مشکی رنگ و لبخند شیطنت آمیز درو باز کرد.
با دیدن لبخندش احساس کردم قلبم داره از سینه در میاد،حس عجیبی بود،جلو خودمو گرفتم و بی سروصدا وارد خونه شدم
باجی(چطوری؟)
سوکی(مثل همیشه)
باجی(یعنی چی ها؟ مثل همیشه یعنی چی؟ بگو دیگه شیطون بلا)
سوکی(ای بابا خوبم دیگه)
هر دوتاشون زدن زیر خنده و مامان باجی از آشپز خونه میاد بیرون
مامان باجی(چیزی هست بگین ماهم بخندیم)
باجی(چیزی نیست مامان...اوه داشت یادم میرفت...این دوستمه سوکی)
واسه مامان باجی دست تکون دادم و سلام احوالپرسی کردم...یهو باجی دستمو گرفت و رو به مامانش کرد
باجی(امممم...منو سوکی تو اتاق کار داریم زیاد طول نمیکشه)
مامان باجی(باشه باشه برین مشکلی نیست)
باجی منو کشوند سمت خودش و رفت تو اتاق
سرمو کج کردم و با تردید نگاهش کردم
یه قدم به جلو رفتم و دیدم داره درو قفل میکنه
مورمورم شد........
از زبون راوی:
باجی درو قفل کرد و کلیدشو گذاشت بالای کمد،سوکی یه قدم به عقب رفت و حسابی شوکه بود،باجی رو به سوکی میکنه و لبخند دندون نمایی میزنه جوری که دندونای نیشش معلوم شد،سوکی رو گذاشت رو تخت و رو سوکی خیمه زد،آروم آروم سرشو به سر سوکی نزدیک کرد تا حدی که سوکی میتونست صدای نفس کشیدن باجی رو بشنوه.
باجی خم میشه و محکم سوکی رو میبوسه و شروع میکنه به مک زدن،این کارو تا جایی ادامه میده که سوکی نفسش بند میاد.
باجی خودشو از سوکی جدا میکنه و نیشخند میزنه
باجی(لبات خیلی شیرینه،دلم میخواد بارها و بارها تو رو ببوسم)
سوکی گوجه رو رد میکنه....
×هنوز مونده بقیشو تو پارت بعد مینویسم×
جانه❤️❤️❤️❤️❤️
در خونه باجی رو زدم و منتظر موندم در رو باز کنه،جلو در وایستاده بودم و سوت میزدم تا با صدای باز شدن در سوت زدنمو متوقف کردم
باجی با موهای بسته و لباس مشکی رنگ و لبخند شیطنت آمیز درو باز کرد.
با دیدن لبخندش احساس کردم قلبم داره از سینه در میاد،حس عجیبی بود،جلو خودمو گرفتم و بی سروصدا وارد خونه شدم
باجی(چطوری؟)
سوکی(مثل همیشه)
باجی(یعنی چی ها؟ مثل همیشه یعنی چی؟ بگو دیگه شیطون بلا)
سوکی(ای بابا خوبم دیگه)
هر دوتاشون زدن زیر خنده و مامان باجی از آشپز خونه میاد بیرون
مامان باجی(چیزی هست بگین ماهم بخندیم)
باجی(چیزی نیست مامان...اوه داشت یادم میرفت...این دوستمه سوکی)
واسه مامان باجی دست تکون دادم و سلام احوالپرسی کردم...یهو باجی دستمو گرفت و رو به مامانش کرد
باجی(امممم...منو سوکی تو اتاق کار داریم زیاد طول نمیکشه)
مامان باجی(باشه باشه برین مشکلی نیست)
باجی منو کشوند سمت خودش و رفت تو اتاق
سرمو کج کردم و با تردید نگاهش کردم
یه قدم به جلو رفتم و دیدم داره درو قفل میکنه
مورمورم شد........
از زبون راوی:
باجی درو قفل کرد و کلیدشو گذاشت بالای کمد،سوکی یه قدم به عقب رفت و حسابی شوکه بود،باجی رو به سوکی میکنه و لبخند دندون نمایی میزنه جوری که دندونای نیشش معلوم شد،سوکی رو گذاشت رو تخت و رو سوکی خیمه زد،آروم آروم سرشو به سر سوکی نزدیک کرد تا حدی که سوکی میتونست صدای نفس کشیدن باجی رو بشنوه.
باجی خم میشه و محکم سوکی رو میبوسه و شروع میکنه به مک زدن،این کارو تا جایی ادامه میده که سوکی نفسش بند میاد.
باجی خودشو از سوکی جدا میکنه و نیشخند میزنه
باجی(لبات خیلی شیرینه،دلم میخواد بارها و بارها تو رو ببوسم)
سوکی گوجه رو رد میکنه....
×هنوز مونده بقیشو تو پارت بعد مینویسم×
جانه❤️❤️❤️❤️❤️
۴.۳k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.