گس لایتر/پارت ۲۸۵
عصبی خندید و به سرعت خندش محو شد...
برای دقایقی به فکر فرو رفت و سکوت کرد...
هرگز اهل کوتاه اومدن و کم آوردن نبود... با خودش فکر کرد که برای بدست آوردن اون شرکت چه چیزها که از دست داده... و حالا ساده پس دادنش احمقانه بود!...
اما پای بایول وسط بود!... از دادگاهی شدن نمیترسید... از اینکه بدتر از حالا از چشم بایول بیفته وحشت داشت!...
وقتی به این فکر میکرد که توی مرگ داجونگ دخیل نبوده ولی بایول هرگز باورش نمیکنه تنش میلرزید...
باید عاقلانه تصمیم میگرفت...
یون ها: چی شد؟ نمیخوای جواب بدی؟...
سکوت کرد...
یون ها: بسیار خب... من میرم...
سمت در قدم برداشت که جونگکوک به حرف اومد...
جونگکوک: قبوله!
یون ها: آفرین... آدم عاقلی هستی!
جونگکوک: ولی همونطور که گفتم کل سهامو پس نمیدم!
عصبانی شد!...
یون ها: منو مسخره کردی؟ مثل اینکه مجبورم طور دیگه ازت پسش بگیرم!...
صداشو بالا برد و محکم جواب داد..
جونگکوک: اگر شرطمو قبول نکنی هیچی گیرت نمیاد!!!
یون ها: خیلی به خودت مینازی آقای جئون!
جونگکوک: میتونی امتحان کنی!... من بهترین وکلای این کشورو کنار خودم دارم... حتی زندانم برم دلیل بر این نمیشه بتونی اموالمو بگیری!... سهم خودتو پس بگیر و سکوت کن!...
بدون اینکه جوابشو بده با خشم بیرون زد!...
*****************************************
جیمین و بایول به کمپانی رفته بودن...
رئیس کمپانی بهشون اعلام کرد که رکورد بیشترین فروش و بازدید در یک ماه رو به خودشون اختصاص دادن...
-من واقعا از همکاری با شما خوشحالم... به خودم افتخار میکنم برای جذب شما
جیمین: ما هم از این موضوع خوشحالیم
بایول: بله همینطوره
-بخاطر چنین موفقیت بزرگی و تقدیر تشکر از شما کمپانی جشنی رو ترتیب داده که مایلم حضور داشته باشین
بایول: جشن؟ چه جشنی؟
-تمامی همکاران و کارمندای کمپانی به علاوه تعداد محدودی از مردم عادی حضور دارن
جیمین: این عالیه... حتما شرکت میکنیم!...
بایول چندان تمایلی به این جشن نداشت... برای همین وقتی از کمپانی بیرون اومدن مخالفتش رو به جیمین اعلام کرد...
سوار ماشین شدن...
بایول: جیمین
-بله؟
بایول: نمیخواستم جلوی رییس کمپانی چیزی بگم ولی من حال و حوصله ی جشن ندارم... من دل و دماغ ندارم... نمیتونم تظاهر کنم خوشحالم!...
با لبخند گرمی صورتشو نوازش کرد...
جیمین: ببین عزیزم... تو باید به زندگی عادی بچسبی... باید خودتو قاطی این روال کنی... بخاطر خودت... بخاطر پسرت... بخاطر بچه ای که بارداری... مسئولیتت خیلی سنگینه! باید به سه نفر فک کنی!....
از کلام شیرینش احساس خوبی پیدا کرد... به شیرینی خندید...
بایول: حرف زدنت حال آدمو خوب میکنه
جیمین: حالا... اگرم نمیخوای میتونم برم پیش رییس و جشنو کنسل کنم
بایول: نه... با تو میام
جیمین: عالیه!... حالا کجا بریم؟
بایول: میخوام برم دنبال جونگ هون... منو برسون عمارت که با راننده برم
جیمین: چرا راننده؟ همین الان با هم بریم بیاریمش
بایول: آخه... میترسم جونگکوک تو رو ببینه بچه رو بهم نده
جیمین: میتونه نده؟ اون پسرته
بایول: درست میگی!... ولی از اون همه چی برمیاد!
جیمین: انقد نگران نباش... ما زیاد همو ملاقات خواهیم کرد... باید کنار بیاد!
*************************************
جونگ هون رو توی بغلش گرفته بود... بخاطر تماس بایول بچه رو آماده کرده بود تا وقتی میرسه تحویلش بده...
ساکشو دست خدمتکار داد و بچه رو بغل کرد...
تا از اتاق بیرون اومد و به طبقه ی پایین رسید خدمتکار دیگه صداش زد...
-خانوم؟ اومدن دنبال بچه
نایون: بسیار خب... بگو بایول بیاد داخل
-چشم...
برای دقایقی به فکر فرو رفت و سکوت کرد...
هرگز اهل کوتاه اومدن و کم آوردن نبود... با خودش فکر کرد که برای بدست آوردن اون شرکت چه چیزها که از دست داده... و حالا ساده پس دادنش احمقانه بود!...
اما پای بایول وسط بود!... از دادگاهی شدن نمیترسید... از اینکه بدتر از حالا از چشم بایول بیفته وحشت داشت!...
وقتی به این فکر میکرد که توی مرگ داجونگ دخیل نبوده ولی بایول هرگز باورش نمیکنه تنش میلرزید...
باید عاقلانه تصمیم میگرفت...
یون ها: چی شد؟ نمیخوای جواب بدی؟...
سکوت کرد...
یون ها: بسیار خب... من میرم...
سمت در قدم برداشت که جونگکوک به حرف اومد...
جونگکوک: قبوله!
یون ها: آفرین... آدم عاقلی هستی!
جونگکوک: ولی همونطور که گفتم کل سهامو پس نمیدم!
عصبانی شد!...
یون ها: منو مسخره کردی؟ مثل اینکه مجبورم طور دیگه ازت پسش بگیرم!...
صداشو بالا برد و محکم جواب داد..
جونگکوک: اگر شرطمو قبول نکنی هیچی گیرت نمیاد!!!
یون ها: خیلی به خودت مینازی آقای جئون!
جونگکوک: میتونی امتحان کنی!... من بهترین وکلای این کشورو کنار خودم دارم... حتی زندانم برم دلیل بر این نمیشه بتونی اموالمو بگیری!... سهم خودتو پس بگیر و سکوت کن!...
بدون اینکه جوابشو بده با خشم بیرون زد!...
*****************************************
جیمین و بایول به کمپانی رفته بودن...
رئیس کمپانی بهشون اعلام کرد که رکورد بیشترین فروش و بازدید در یک ماه رو به خودشون اختصاص دادن...
-من واقعا از همکاری با شما خوشحالم... به خودم افتخار میکنم برای جذب شما
جیمین: ما هم از این موضوع خوشحالیم
بایول: بله همینطوره
-بخاطر چنین موفقیت بزرگی و تقدیر تشکر از شما کمپانی جشنی رو ترتیب داده که مایلم حضور داشته باشین
بایول: جشن؟ چه جشنی؟
-تمامی همکاران و کارمندای کمپانی به علاوه تعداد محدودی از مردم عادی حضور دارن
جیمین: این عالیه... حتما شرکت میکنیم!...
بایول چندان تمایلی به این جشن نداشت... برای همین وقتی از کمپانی بیرون اومدن مخالفتش رو به جیمین اعلام کرد...
سوار ماشین شدن...
بایول: جیمین
-بله؟
بایول: نمیخواستم جلوی رییس کمپانی چیزی بگم ولی من حال و حوصله ی جشن ندارم... من دل و دماغ ندارم... نمیتونم تظاهر کنم خوشحالم!...
با لبخند گرمی صورتشو نوازش کرد...
جیمین: ببین عزیزم... تو باید به زندگی عادی بچسبی... باید خودتو قاطی این روال کنی... بخاطر خودت... بخاطر پسرت... بخاطر بچه ای که بارداری... مسئولیتت خیلی سنگینه! باید به سه نفر فک کنی!....
از کلام شیرینش احساس خوبی پیدا کرد... به شیرینی خندید...
بایول: حرف زدنت حال آدمو خوب میکنه
جیمین: حالا... اگرم نمیخوای میتونم برم پیش رییس و جشنو کنسل کنم
بایول: نه... با تو میام
جیمین: عالیه!... حالا کجا بریم؟
بایول: میخوام برم دنبال جونگ هون... منو برسون عمارت که با راننده برم
جیمین: چرا راننده؟ همین الان با هم بریم بیاریمش
بایول: آخه... میترسم جونگکوک تو رو ببینه بچه رو بهم نده
جیمین: میتونه نده؟ اون پسرته
بایول: درست میگی!... ولی از اون همه چی برمیاد!
جیمین: انقد نگران نباش... ما زیاد همو ملاقات خواهیم کرد... باید کنار بیاد!
*************************************
جونگ هون رو توی بغلش گرفته بود... بخاطر تماس بایول بچه رو آماده کرده بود تا وقتی میرسه تحویلش بده...
ساکشو دست خدمتکار داد و بچه رو بغل کرد...
تا از اتاق بیرون اومد و به طبقه ی پایین رسید خدمتکار دیگه صداش زد...
-خانوم؟ اومدن دنبال بچه
نایون: بسیار خب... بگو بایول بیاد داخل
-چشم...
۲۰.۵k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.