Part 8 نیش شیرین
گ...گرگینه؟!
× جهان واقعا خیلی شگفت انگیز تر از اون چیزیه که فکر میکنی ا.ت!
_ اوکی ولی... اینکه همتون کرهای هستید هم برام ... عجیبه. میدونی...
تهیونگ لبخندی زد.
× خب... جز جیمین و جونگکوک ... خانوادههای ما مجبور به ترک کره شدن. چون که شمن ها فهمیده بودن که عادی نیستن و امکان داشت کشته بشن!
سرم از چیزهایی که شنیده بودم داشت میترکید...
من، ا.ت. کسی بودم که اصلا به اینجور چیز ها اعتقاد نداشتم. اما حالا دارم بین همون ها زندگی میکنم و خودمم جادوگرم!
خورشید حالا کامل بالا اومده بود و پرتوی گرمش رو روی پوستم میتابوند.
تهیونگ نگاهی به من انداخت و گفت:" میخوای برای آماده سازی پذیرایی کمک کنم؟ جونگکوک کاری بهمون نداره رفته بخوابه..."
_ خواب؟
× تا صبح کنارت بود!
_ اوه واقعا؟
× آره... برای همین میگم که تا خوابه بیا کمک کنم بهت.
_ ممنون میشم اگه کمک کنی!
لبخند شیطنت آمیزی روی لبهای تهیونگ نقش بست.
× پس کمک نمیکنم... حالا که فکرش رو میکنم خوابم میاد... دو ساعت بیشتر نخوابیدم.
پوکر فیس نگاهش کردم و زیرلب گفتم:
_ غیراز این میگفتی آدم تعجب میکرد!
× به دل نگیر بابا شوخی کردم!
_ جدی اگه خوابت میاد برو!
× ببخشید دیگه!
_ باشه...
بهش نگاهی کردم و زدیم زیر خنده. تهیونگ بلند شد و گفت:" خب از کجا شروع کنیم؟"
× فکر خوبیه...
با تهیونگ دست به کار شدیم و پذیرایی رو مرتب و تزیین کردیم!
تهیونگ با یک بشکن پردهها رو کنار زد و نور زیبایی آفتاب فضای کلاسیک پذیرایی رو روشن کرد!
حیرت زده گفتم:" اینم بهم یاد میدی؟"
× حتما!
خندیدم و گفتم:" میگم به نظرت جونگکوک رو برای صبحانه بیدار کنیم یا بزاریم بخوابه؟"
× بیشتر باید بگی برای خون!
_ عب نداره من اصلا برای همون اینجام!
رفتم طبقهی بالا و در زدم.
_ جونگکوک؟ بیداری؟
در رو باز کردم و رفتم داخل. دوباره قانون رو شکستم. ولی به هر حال که خونم رو میگیره. مگه نه؟
_ جونگکوک؟!
رفتم سمت تخت جونگکوک و دیدم که چنگ زده به پتو و داره عرق میریزه.
اون داشت کابوس میدید؟؟؟
+ نه... مامان فرار کن... مامااانننن!
جونگکوک از خواب پرید و چنگ زد به پیرهنم!
+ مامان لطفا... لطفا ترکم نکن!
دستم رو گذاشتم پشت جونگکوک و گفتم:" هیش... چیزی نیست... همش خواب بود باشه؟!"
جونگکوک نفس نفس میزد ولی به خودش اومد و ازم جدا شد.
عصبی و با فریاد گفت:" چرا اومدی داخل؟"
_ صدات کردم جواب ندا-
+ مگه بهت نگفتم نیا داخل؟! هان؟
_ فکر کردم اتفاقی برات افتاده...
+ گفتم تحت هیچ شرایطی نیا داخل! کجای حرفم رو نفهمیدی؟
_ من... من فقط...
جونگکوک داد زد.
+ تو فقط چی؟ نگرانم شدی؟ دلت برام سوخت؟! نیازی به این ها ندارم... گمشو بیرون!
_ چ... چرا اینجوری داری صحبت میکنی؟
بغض کردم و از جونگکوک فاصله گرفتم.
تهیونگ سراسیمه اومد داخل و گفت:" چیشده کوک؟! صدات تا ته باغ میاد!"
+ برید بیرون!
عصبی داد زدم: " نمیرم! " نزدیک جونگکوک شدم و گفتم :" تهیونگ تو برو!"
تهیونگ به من با تعجب نگاه کرد و رفت بیرون.
لحنم رو آروم کردم.
_ نمیرم بیرون تا وقتی که بفهمی نباید با کسایی که واقعا بهت اهمیت میدن اینجوری رفتار کنی!
_ برام مهم نیست! به هر حال که من بردهی خونی تو ام... اینطور نیست؟
با پوزخند گفت؛ + مجازات شدن به دست من همچین راحتم نیستا!
و با یک حرکت منو کشید سمت خودش و دم گوشم زمزمه کرد:" دردش زیاده "
× جهان واقعا خیلی شگفت انگیز تر از اون چیزیه که فکر میکنی ا.ت!
_ اوکی ولی... اینکه همتون کرهای هستید هم برام ... عجیبه. میدونی...
تهیونگ لبخندی زد.
× خب... جز جیمین و جونگکوک ... خانوادههای ما مجبور به ترک کره شدن. چون که شمن ها فهمیده بودن که عادی نیستن و امکان داشت کشته بشن!
سرم از چیزهایی که شنیده بودم داشت میترکید...
من، ا.ت. کسی بودم که اصلا به اینجور چیز ها اعتقاد نداشتم. اما حالا دارم بین همون ها زندگی میکنم و خودمم جادوگرم!
خورشید حالا کامل بالا اومده بود و پرتوی گرمش رو روی پوستم میتابوند.
تهیونگ نگاهی به من انداخت و گفت:" میخوای برای آماده سازی پذیرایی کمک کنم؟ جونگکوک کاری بهمون نداره رفته بخوابه..."
_ خواب؟
× تا صبح کنارت بود!
_ اوه واقعا؟
× آره... برای همین میگم که تا خوابه بیا کمک کنم بهت.
_ ممنون میشم اگه کمک کنی!
لبخند شیطنت آمیزی روی لبهای تهیونگ نقش بست.
× پس کمک نمیکنم... حالا که فکرش رو میکنم خوابم میاد... دو ساعت بیشتر نخوابیدم.
پوکر فیس نگاهش کردم و زیرلب گفتم:
_ غیراز این میگفتی آدم تعجب میکرد!
× به دل نگیر بابا شوخی کردم!
_ جدی اگه خوابت میاد برو!
× ببخشید دیگه!
_ باشه...
بهش نگاهی کردم و زدیم زیر خنده. تهیونگ بلند شد و گفت:" خب از کجا شروع کنیم؟"
× فکر خوبیه...
با تهیونگ دست به کار شدیم و پذیرایی رو مرتب و تزیین کردیم!
تهیونگ با یک بشکن پردهها رو کنار زد و نور زیبایی آفتاب فضای کلاسیک پذیرایی رو روشن کرد!
حیرت زده گفتم:" اینم بهم یاد میدی؟"
× حتما!
خندیدم و گفتم:" میگم به نظرت جونگکوک رو برای صبحانه بیدار کنیم یا بزاریم بخوابه؟"
× بیشتر باید بگی برای خون!
_ عب نداره من اصلا برای همون اینجام!
رفتم طبقهی بالا و در زدم.
_ جونگکوک؟ بیداری؟
در رو باز کردم و رفتم داخل. دوباره قانون رو شکستم. ولی به هر حال که خونم رو میگیره. مگه نه؟
_ جونگکوک؟!
رفتم سمت تخت جونگکوک و دیدم که چنگ زده به پتو و داره عرق میریزه.
اون داشت کابوس میدید؟؟؟
+ نه... مامان فرار کن... مامااانننن!
جونگکوک از خواب پرید و چنگ زد به پیرهنم!
+ مامان لطفا... لطفا ترکم نکن!
دستم رو گذاشتم پشت جونگکوک و گفتم:" هیش... چیزی نیست... همش خواب بود باشه؟!"
جونگکوک نفس نفس میزد ولی به خودش اومد و ازم جدا شد.
عصبی و با فریاد گفت:" چرا اومدی داخل؟"
_ صدات کردم جواب ندا-
+ مگه بهت نگفتم نیا داخل؟! هان؟
_ فکر کردم اتفاقی برات افتاده...
+ گفتم تحت هیچ شرایطی نیا داخل! کجای حرفم رو نفهمیدی؟
_ من... من فقط...
جونگکوک داد زد.
+ تو فقط چی؟ نگرانم شدی؟ دلت برام سوخت؟! نیازی به این ها ندارم... گمشو بیرون!
_ چ... چرا اینجوری داری صحبت میکنی؟
بغض کردم و از جونگکوک فاصله گرفتم.
تهیونگ سراسیمه اومد داخل و گفت:" چیشده کوک؟! صدات تا ته باغ میاد!"
+ برید بیرون!
عصبی داد زدم: " نمیرم! " نزدیک جونگکوک شدم و گفتم :" تهیونگ تو برو!"
تهیونگ به من با تعجب نگاه کرد و رفت بیرون.
لحنم رو آروم کردم.
_ نمیرم بیرون تا وقتی که بفهمی نباید با کسایی که واقعا بهت اهمیت میدن اینجوری رفتار کنی!
_ برام مهم نیست! به هر حال که من بردهی خونی تو ام... اینطور نیست؟
با پوزخند گفت؛ + مجازات شدن به دست من همچین راحتم نیستا!
و با یک حرکت منو کشید سمت خودش و دم گوشم زمزمه کرد:" دردش زیاده "
۱۰.۰k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.