درجست و جو جادو پارت ۲
خدمتکار دم در اتاق الیزا امد و در زد
_پرنسس، بیدارید؟ صبح شده
الیزا از خواب پرید تازه فهمید امروز روز مهمی ست. سریع اماده شد. با عجله به سمت سالن غذاخوری میرفت. پدرش حتما به حرف او گوش میکند شاید به او اجازه کارهایی که میخواهد بکند را داد چون امروز روز تولدش است. در راهش خدمتکاران و نگهبانان میخواستند همگی تبریک مخصوصی بگویند. سریع از انها تشکر کرد تا به سالن برسد. وارد شد مشخص بود پدرش منتظر اوست.
پدرش: بالاخره امدی؟ داشتم ناامید میشدم
الیزا تعظیم کرد گفت: صبح بخیر پدر ببخشید منتظرتون گذاشتم.
پدرش گفت: اشکال ندارد خب بشین....راستی تولد ۱۵ سالگیت مبارک.
الیزا: ممنون پدر
الیزا نشست نفس راحتی کشید که به موقع رسید. پدرش گفت: امشب جشن باشکوهی برایت تدارک دیدم امیدوارم خوشت بیاد.
چرا پدرش نمیفهمید الیزا این ها را نمیخواست جواهرات و زیورالات او را خوشحال نمیکند. فقط یک چیز میخواست این بود بتواند ازادانه ماجراجویی کند. سرش را پایین انداخت.
الیزا: پدر میشه.....یک درخواستی بکنم؟
پدرش جواب داد: بله دخترم
الیزا: شما دانستن جادو رو برام ممنوع کردین....اگه میشه میخوام به بیرون قصر برم اجازه میدید؟
پدر الیزا دست از خوردن صبحانه برداشت سکوت مرگباری حاکم شد. بعد چند ثانیه...
پدرش: دخترم ما چند بار درباره این موضوع بحث کردیم و تمومش کردیم پس دیگه حرفشو نمیزنی
الیزا: ولی....
پدرش: بهت چی گفتم؟ حرفش را نزن این بحث تمام شده ست نمیخوام روز به این قشنگی خراب شه.
الیزا بلند شد بدون اینکه از حرفی که میخواهد بگوید فکر کند گفت: پدر شما خیلی وقته این روز ها رو خراب کردید.
و از سالن غذا خوری بیرون رفت. او ناراحت بود. باخودش میگفت چرا دختر یک نانوا نیست؟ مقام بالاتر مسئولیت بیشتری دارد اما اگر دست خودش بود انتخاب میکرد که عادی باشد. به داخل اتاقش رفت و روی تختش افتاد سر روی بالشتش گذاشت تا میتوانست گریه کرد. کاش حداقل یک مادر داشت او را بغل میکرد و اشک هایش را پاک میکرد. ارزوهایش به دلش مانده بود. میتواند به ارزوهایش برسد؟
به نشانه دلخور بودن در اتاق خود ماند و کتاب تاریخ جادو که به خدمتکاران سپرده بود برایش گرفته بودند مرور انقدر این کتاب را خوانده بود میتوانست از اول تا اخرش را روی برگه بنویسد. به جشن باشکوهی که پدرش گفت فکر کرد. بیشتر اعصابش بهم ریخت. باید پسران دوک و کنت های پر حرف را تحمل کند. ناگهان دستش به جوهر خورد و تمام جوهر ها روی رمانش ریخت. بیشتر عصبانی شد و داد زد: لعنت بهتون پسرای پر حرف.
وسایلش را مرتب کرد رمانش را تمیز کرد.
خدمتکاری در زد و داخل امد: پرنسس نهار اماده است.
الیزا: در اتاقم میخورم.
خدمتکار: پادشاه شخصن گفتند که میخواهند با شما نهار بخورند.
..............
_پرنسس، بیدارید؟ صبح شده
الیزا از خواب پرید تازه فهمید امروز روز مهمی ست. سریع اماده شد. با عجله به سمت سالن غذاخوری میرفت. پدرش حتما به حرف او گوش میکند شاید به او اجازه کارهایی که میخواهد بکند را داد چون امروز روز تولدش است. در راهش خدمتکاران و نگهبانان میخواستند همگی تبریک مخصوصی بگویند. سریع از انها تشکر کرد تا به سالن برسد. وارد شد مشخص بود پدرش منتظر اوست.
پدرش: بالاخره امدی؟ داشتم ناامید میشدم
الیزا تعظیم کرد گفت: صبح بخیر پدر ببخشید منتظرتون گذاشتم.
پدرش گفت: اشکال ندارد خب بشین....راستی تولد ۱۵ سالگیت مبارک.
الیزا: ممنون پدر
الیزا نشست نفس راحتی کشید که به موقع رسید. پدرش گفت: امشب جشن باشکوهی برایت تدارک دیدم امیدوارم خوشت بیاد.
چرا پدرش نمیفهمید الیزا این ها را نمیخواست جواهرات و زیورالات او را خوشحال نمیکند. فقط یک چیز میخواست این بود بتواند ازادانه ماجراجویی کند. سرش را پایین انداخت.
الیزا: پدر میشه.....یک درخواستی بکنم؟
پدرش جواب داد: بله دخترم
الیزا: شما دانستن جادو رو برام ممنوع کردین....اگه میشه میخوام به بیرون قصر برم اجازه میدید؟
پدر الیزا دست از خوردن صبحانه برداشت سکوت مرگباری حاکم شد. بعد چند ثانیه...
پدرش: دخترم ما چند بار درباره این موضوع بحث کردیم و تمومش کردیم پس دیگه حرفشو نمیزنی
الیزا: ولی....
پدرش: بهت چی گفتم؟ حرفش را نزن این بحث تمام شده ست نمیخوام روز به این قشنگی خراب شه.
الیزا بلند شد بدون اینکه از حرفی که میخواهد بگوید فکر کند گفت: پدر شما خیلی وقته این روز ها رو خراب کردید.
و از سالن غذا خوری بیرون رفت. او ناراحت بود. باخودش میگفت چرا دختر یک نانوا نیست؟ مقام بالاتر مسئولیت بیشتری دارد اما اگر دست خودش بود انتخاب میکرد که عادی باشد. به داخل اتاقش رفت و روی تختش افتاد سر روی بالشتش گذاشت تا میتوانست گریه کرد. کاش حداقل یک مادر داشت او را بغل میکرد و اشک هایش را پاک میکرد. ارزوهایش به دلش مانده بود. میتواند به ارزوهایش برسد؟
به نشانه دلخور بودن در اتاق خود ماند و کتاب تاریخ جادو که به خدمتکاران سپرده بود برایش گرفته بودند مرور انقدر این کتاب را خوانده بود میتوانست از اول تا اخرش را روی برگه بنویسد. به جشن باشکوهی که پدرش گفت فکر کرد. بیشتر اعصابش بهم ریخت. باید پسران دوک و کنت های پر حرف را تحمل کند. ناگهان دستش به جوهر خورد و تمام جوهر ها روی رمانش ریخت. بیشتر عصبانی شد و داد زد: لعنت بهتون پسرای پر حرف.
وسایلش را مرتب کرد رمانش را تمیز کرد.
خدمتکاری در زد و داخل امد: پرنسس نهار اماده است.
الیزا: در اتاقم میخورم.
خدمتکار: پادشاه شخصن گفتند که میخواهند با شما نهار بخورند.
..............
۴.۹k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.