داستان کوتاه در انتظارش نویسنده الهه پورعلی
پارت نورده
ساعد
اصلا نفهمیدم چه گفتم! از لحظهای که فهمیده بودم سوده مرا میخواهد قلبم تپشدار شده و ضربان نبضم تندتر میزد.
تجربهی قشنگیست که بفهمی یک فرد بیشتر از جانش تو را میخواهد، یا تمام روزش را سپری میکند برای یکلحظه دیدنت!
من هم با فهمیدن این موضوع انگار که قلبم بیتاب شده بود.
سوده
با لباسی خیس به سمت ساختمان دویدم، درختان تنومند و گلهای شمعدانی خانومجان را پشت سر گذاشته و پس از گذشتن از استخر داخل حیاط به ساختمان رسیده و وارد شدم.
همهی چشمها به سویم برگشته و هر کس یک چیزی میگفت:
- چرا خیسی سوده؟
- واسه چی توی بارون بیرون بودی؟
- سرما میخوری!
- برو لباسترو عوض کن.
آن روز چه زیبا گذشت خدایا! از سر شب نگاههای گاهو بیگاه ساعد و ناشی گریهای من!
کار دست خودم ندهم خوب است!
از آن سفر به یاد ماندنی مدتهاست میگذرد و من در هیاهوی آن سفر دست و پا میزنم و انگار که هنوز درآن سفر سیر میکنم.
باز شب شده و بیخوابی به سراغم آمده و مرا در خود غرق کرده است.
صبح میشود شب و شب میشود صبح و دوباره شب.
امروز چه روزی است، یک روز پر از امید و احساس،
همهی خانه تزیین شده و دو صندلی مجاور هم گذاشته شده است، یکی برای من و دیگری برای ساعدم.
نگاهی به لباس خود میاندازم، سفید و براق دقیقا همچون عروس!
در باز میشود و زیباترین و دلرباترین مرد دنیا وارد سالن میشود، کت و شلواری سرمهای با پیراهنی سفید به تن دارد، همچون دامادی که آمادهی لحظهی وصال است.
لبخند عاشقانهای به لب دارد من هم همینطور.
او میخندد و من میخندم و هر دو در این لحظهی ناب گم میشویم.
صدای عاقد ما را به خود میآورد که درخواست میکند روی صندلی های جایگاه عروس و داماد بنشینیم و هردو با گفتن چشم همین کار را میکنیم.
با نشستنمان عاقد شروع میکند...
انگار وسط هوا و زمین معلقم!
قلبم به تندی میزند و دلم به شدت طوفانیست از اینهمه هیجان از اینهمه شور و شوق!
با گفتن بله مال او میشوم و حالا نوبت ساعدم هست که برای همیشه مال من شود.
صدای مادر را میشنوم که اسمم را میگوید:
- سوده!
- سوده!
- سوده!
صدا پررنگتر و پررنگتر میشود تا این که از خواب میپرم.
با گنگیِ حال و نامفهومیِ زمان به این سمت برگشته و مادر را میبینم و به آن سمت برگشته و به دنبال ساعد هستم.
ای دل غافل!
همه خواب بود؟
عقد به آن شیرینی؟ خدای من!
چه میشد این اتفاق شیرین واقعی میبود؛
مادر میپرسد:
- دخترم چی شده که توی خواب میخندیدی؟
باز لبخند روی لبم مهمان میشود چون هنوز گیج خوابم! رو به مادر میگویم:
- کاش بیدارم نمیکردی، یه خواب خوبی میدیدم.
مادر با لبخند میگوید:
- بلندشو! بلندشو که امشب مهمون داریم عموت اینا قراره بیان، با بابات حرف زدن یه خبرایی هست امشب.
با ناباوری نگاهش میکنم، این دیگر معلوم نیست خواب است یا بیداری!
اگر بیداری باشد خوش به حال من.
و اگر خواب باشد من تا روز وصال در انتظارش میمانم تا روزی که مال من شود.
پایان
ساعد
اصلا نفهمیدم چه گفتم! از لحظهای که فهمیده بودم سوده مرا میخواهد قلبم تپشدار شده و ضربان نبضم تندتر میزد.
تجربهی قشنگیست که بفهمی یک فرد بیشتر از جانش تو را میخواهد، یا تمام روزش را سپری میکند برای یکلحظه دیدنت!
من هم با فهمیدن این موضوع انگار که قلبم بیتاب شده بود.
سوده
با لباسی خیس به سمت ساختمان دویدم، درختان تنومند و گلهای شمعدانی خانومجان را پشت سر گذاشته و پس از گذشتن از استخر داخل حیاط به ساختمان رسیده و وارد شدم.
همهی چشمها به سویم برگشته و هر کس یک چیزی میگفت:
- چرا خیسی سوده؟
- واسه چی توی بارون بیرون بودی؟
- سرما میخوری!
- برو لباسترو عوض کن.
آن روز چه زیبا گذشت خدایا! از سر شب نگاههای گاهو بیگاه ساعد و ناشی گریهای من!
کار دست خودم ندهم خوب است!
از آن سفر به یاد ماندنی مدتهاست میگذرد و من در هیاهوی آن سفر دست و پا میزنم و انگار که هنوز درآن سفر سیر میکنم.
باز شب شده و بیخوابی به سراغم آمده و مرا در خود غرق کرده است.
صبح میشود شب و شب میشود صبح و دوباره شب.
امروز چه روزی است، یک روز پر از امید و احساس،
همهی خانه تزیین شده و دو صندلی مجاور هم گذاشته شده است، یکی برای من و دیگری برای ساعدم.
نگاهی به لباس خود میاندازم، سفید و براق دقیقا همچون عروس!
در باز میشود و زیباترین و دلرباترین مرد دنیا وارد سالن میشود، کت و شلواری سرمهای با پیراهنی سفید به تن دارد، همچون دامادی که آمادهی لحظهی وصال است.
لبخند عاشقانهای به لب دارد من هم همینطور.
او میخندد و من میخندم و هر دو در این لحظهی ناب گم میشویم.
صدای عاقد ما را به خود میآورد که درخواست میکند روی صندلی های جایگاه عروس و داماد بنشینیم و هردو با گفتن چشم همین کار را میکنیم.
با نشستنمان عاقد شروع میکند...
انگار وسط هوا و زمین معلقم!
قلبم به تندی میزند و دلم به شدت طوفانیست از اینهمه هیجان از اینهمه شور و شوق!
با گفتن بله مال او میشوم و حالا نوبت ساعدم هست که برای همیشه مال من شود.
صدای مادر را میشنوم که اسمم را میگوید:
- سوده!
- سوده!
- سوده!
صدا پررنگتر و پررنگتر میشود تا این که از خواب میپرم.
با گنگیِ حال و نامفهومیِ زمان به این سمت برگشته و مادر را میبینم و به آن سمت برگشته و به دنبال ساعد هستم.
ای دل غافل!
همه خواب بود؟
عقد به آن شیرینی؟ خدای من!
چه میشد این اتفاق شیرین واقعی میبود؛
مادر میپرسد:
- دخترم چی شده که توی خواب میخندیدی؟
باز لبخند روی لبم مهمان میشود چون هنوز گیج خوابم! رو به مادر میگویم:
- کاش بیدارم نمیکردی، یه خواب خوبی میدیدم.
مادر با لبخند میگوید:
- بلندشو! بلندشو که امشب مهمون داریم عموت اینا قراره بیان، با بابات حرف زدن یه خبرایی هست امشب.
با ناباوری نگاهش میکنم، این دیگر معلوم نیست خواب است یا بیداری!
اگر بیداری باشد خوش به حال من.
و اگر خواب باشد من تا روز وصال در انتظارش میمانم تا روزی که مال من شود.
پایان
۱.۵k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.