ادامه سناریوی قبلی سوکوکو:
بادیگاردی که در کنار عمارت وایساده بود خواست برای نجات منبه طرف اونها شلیک کنه که اونها زودتر بهش شلیک کردن
بعد منرو به زور داخل ماشین بردن
از زبان روای
چویا که در اتاق چشمانتظار دازای بود با شنیدن صدای اسلحه خون تو رگ هایش خشک شد و با ترس زمزمه کرد:" دازای"
در یک حرکت دویید و به طرف حیاط رفت ، چند نگهبان ، نگهبانی تیر خورده را به داخل حیاط میآوردند
با صدای وحشت زده داد زد :" چی شده ! زر بزنید ببینم چی شده ؟ دازای کو ؟"
اونها هیچ جواب نداند ، وقتی از در عمارت بیرون اومد چیزی رو ندید
کل خیابان را زیر و رو کرد و مدام نعر میکشید و اسم دازای رو فریاد میزد
.سر انجام اکو چویا رو در یکی از خیابان ها پیدا کرد
چویا از شدت گریه چشم هایش قرمز شده بود و گلویش گرفته بود
اکو با دستاش صورت چویا رو گرفت و گفت:" چویا .. چی شد .. چویا "
چویا گفت :" دازای ... دازایمو بردن کثافتا"
اکو گفت:" باشه آروم باش بیا خونه یکم فکر کنیم پیداش میکنیم "
چویا گفت :" ن .. نمیخوام اون عمارت بدون دازای برام معنایی نداره من دازایمو میخوام "
اکو گفت :" اگه دازایت رو میخوای باید قوی باشی ! دازای الان منتظره که یک چویاعه قوی نجاتش بده !"
چویا چیزی نگفت و با بغض سر تکون داد .
از زبان دازای
چشمام رو باز کردم تو یک اتاق تاریک بودم ، مایکل با اون چشای عقابیش و برق وحشتناک توی چشاش بهم خیره شده بود
گلوم از شدت تشنگی خشک شده بود و تنم درد میکرد ، بعد با صدای بی جان گفتم :" اینجا کجاست ؟ دنبال چی هستی ؟ با کارلوس چیکار کردی ؟"
مایکل از لبخند های شیطانی اش زد و گفت:" هیچی یکم کتک خورد ولش کردم"
دازای نعره ایی زد و گفت :" من اون دستتات که روی دوستم بلند شده رو میشکنم مرتیکه "
مایکل لبخند دندون نمایی زد و گفت :" فعلا که دستات بسته هست بپا خودت نشکنی کوچولو "
بعد دم گوش دازای زمزمه :" هنوز خیلی باهات کار دارم تا انتقامم رو ازت نگیرم آروم نمیگیرم "
دازای گفت :" چرا مگه من چیکارت کردم ؟"
مایکل با لحنی سرد گفت :" بهم خیانت کردی !"
دازای گفت :" من وقتی رابطم با تو تموم کردم وارد رابطه با چویا شدم چه ربطی داره ؟"
مایکل گفت :" درسته تو رابطه رو تموم کردی ، ولی فکر کردی که منم تموم کرده باشم ؟"
دازای چیزی نگفت و با ترس به مایکل نگاه کرد، مایکل لبخندی ترسناک زد و به خدمتکارش گفت :" خوب ازش پذیرایی کن "
خدمتکار سری تکان داد لباس دازای رو پاره کرد ، دازای داد وزد و گفت:" چیکار میکنید به من دست نزنید "
مایکل بلند بلند قهقهه میزد ، بعد خدمتکار شیشه از آهک رو در اورد( آهک دردش مثل اسیده)
ادامه دارد.
برای ادامه این سناریو به ۵ لایک نیازه.
منتظر لایکاتون هستم ♥
بعد منرو به زور داخل ماشین بردن
از زبان روای
چویا که در اتاق چشمانتظار دازای بود با شنیدن صدای اسلحه خون تو رگ هایش خشک شد و با ترس زمزمه کرد:" دازای"
در یک حرکت دویید و به طرف حیاط رفت ، چند نگهبان ، نگهبانی تیر خورده را به داخل حیاط میآوردند
با صدای وحشت زده داد زد :" چی شده ! زر بزنید ببینم چی شده ؟ دازای کو ؟"
اونها هیچ جواب نداند ، وقتی از در عمارت بیرون اومد چیزی رو ندید
کل خیابان را زیر و رو کرد و مدام نعر میکشید و اسم دازای رو فریاد میزد
.سر انجام اکو چویا رو در یکی از خیابان ها پیدا کرد
چویا از شدت گریه چشم هایش قرمز شده بود و گلویش گرفته بود
اکو با دستاش صورت چویا رو گرفت و گفت:" چویا .. چی شد .. چویا "
چویا گفت :" دازای ... دازایمو بردن کثافتا"
اکو گفت:" باشه آروم باش بیا خونه یکم فکر کنیم پیداش میکنیم "
چویا گفت :" ن .. نمیخوام اون عمارت بدون دازای برام معنایی نداره من دازایمو میخوام "
اکو گفت :" اگه دازایت رو میخوای باید قوی باشی ! دازای الان منتظره که یک چویاعه قوی نجاتش بده !"
چویا چیزی نگفت و با بغض سر تکون داد .
از زبان دازای
چشمام رو باز کردم تو یک اتاق تاریک بودم ، مایکل با اون چشای عقابیش و برق وحشتناک توی چشاش بهم خیره شده بود
گلوم از شدت تشنگی خشک شده بود و تنم درد میکرد ، بعد با صدای بی جان گفتم :" اینجا کجاست ؟ دنبال چی هستی ؟ با کارلوس چیکار کردی ؟"
مایکل از لبخند های شیطانی اش زد و گفت:" هیچی یکم کتک خورد ولش کردم"
دازای نعره ایی زد و گفت :" من اون دستتات که روی دوستم بلند شده رو میشکنم مرتیکه "
مایکل لبخند دندون نمایی زد و گفت :" فعلا که دستات بسته هست بپا خودت نشکنی کوچولو "
بعد دم گوش دازای زمزمه :" هنوز خیلی باهات کار دارم تا انتقامم رو ازت نگیرم آروم نمیگیرم "
دازای گفت :" چرا مگه من چیکارت کردم ؟"
مایکل با لحنی سرد گفت :" بهم خیانت کردی !"
دازای گفت :" من وقتی رابطم با تو تموم کردم وارد رابطه با چویا شدم چه ربطی داره ؟"
مایکل گفت :" درسته تو رابطه رو تموم کردی ، ولی فکر کردی که منم تموم کرده باشم ؟"
دازای چیزی نگفت و با ترس به مایکل نگاه کرد، مایکل لبخندی ترسناک زد و به خدمتکارش گفت :" خوب ازش پذیرایی کن "
خدمتکار سری تکان داد لباس دازای رو پاره کرد ، دازای داد وزد و گفت:" چیکار میکنید به من دست نزنید "
مایکل بلند بلند قهقهه میزد ، بعد خدمتکار شیشه از آهک رو در اورد( آهک دردش مثل اسیده)
ادامه دارد.
برای ادامه این سناریو به ۵ لایک نیازه.
منتظر لایکاتون هستم ♥
۵.۷k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.