دارم عاشقش میشم♡
دارم عاشقش میشم♡
پارت هفدهم
*فلش بک به دوهفته بعد*
ویوکوک
دوروز بعد از اون روز که ات دستور داد اون سه تا رو باردار کنیم باردار شدن امامن به ات نگفتم چون اون موقع خیلی عصبی و افسرده بود ولی امروز بهش میگم
کوک: ات میخوام یچیزی بهت بگم فقط قول بده اروم باشی خب؟
ات: باشه قول میدم بگو چیشده؟
کوک: خب اون سه تا عوضی الان دوهفتس که باردارن
ات: چرازودتر بهم نگفتی
کوک: اونموقع تو خیلی عصبی بودی
ات: نفس عمیق میکسه و میگه میخوام بکشمشون
کوک: تو میخوای ادم بکشی عشقم توکه اینجوری نبودی نمیخوام دستت به خون الوده شه
ات: اره میخوام ادم بکشم چون فهمیدم تواین دنیا اگه نکشی میمیری..... من فکر میکردم با ارامش و مهربونی میتونم زندگی خوبی داشته باشم... اما من حتی نتونستم از بچم محافظت کنم... الان میخوام بکشم انقد ادم بکشم و بیرحم شم تا دلم خنک شه... کوک میشه بزاری اینکارو کنم
کوک: اره.. هرکاری که باعث میشه حالت خوب شه انجام بده... من پشتتم... تا همیشه.... من کنارتم
ات: ممنون» کوک و بغل کرد*
ویو نویسنده
ات به همراه کوک رفتن تو اتاق شکنجه ات با بی رحمی تمام انقدر اون سه تا عوضی رو زد تا از بین رفتن بچشون رو حس کنن بعد با بغض بهشون گفت: حالا فهمیدین اون شب تو ون وقتی داشتین بهم تجاوز میکردین چه حسی داشتم
اون روز صبح من فهمیدم یه بچه دارم... فهمیدم قراره مادر بودنو تجربه کنم..... ولی... ولی شما عوضیا اونو ازم گرفتین
حتی شاید من دیگه مادر نشم....میفهمید... هااا*داد و گریه*
کوک اومد و ات رو تو آغوش گرفت دم گوشش زمزمه کرد: عشقم من خیلی متاسفم که نتونستم همسر خوبی برات باشم و تو همچین دردی رو تجربه کردی ولی باور کن تمام تلاشمو میکنم تا تو بتونی مادر بودنو تجربه کنی *منحرف شید😈*
ات: تقصیر تو نیست عزیزم من نباید بدون بادیگارد میرفتم
الان میخواب بکشمشون.... میشه به جیمین بگی بیاد
(اینجا جیمین اومده)
جیمین: بله ات کاری داشتی
ات: جیمین برو تو حیاط پشت عمارت دوتا... نه سه تا صندلی و دوتا میز پراز غذا و تنقلات بزار اها و یه اتیش خیلی بزرگ درست کن* لبخند*
جیمین: باشه ولی اتیش واسه چی؟
ات: بعدا بهت میگم فقط اتیشت خیلی بزرگ باشه
(جیمین رفت)
کوک: ات میخوای چیکار کنی؟
ات: میخوام.....
___________________
خب ببخشید دیر شد بیرون بودم
شرطا ۹تا لایک ۱۵تا کامنت
پارت هفدهم
*فلش بک به دوهفته بعد*
ویوکوک
دوروز بعد از اون روز که ات دستور داد اون سه تا رو باردار کنیم باردار شدن امامن به ات نگفتم چون اون موقع خیلی عصبی و افسرده بود ولی امروز بهش میگم
کوک: ات میخوام یچیزی بهت بگم فقط قول بده اروم باشی خب؟
ات: باشه قول میدم بگو چیشده؟
کوک: خب اون سه تا عوضی الان دوهفتس که باردارن
ات: چرازودتر بهم نگفتی
کوک: اونموقع تو خیلی عصبی بودی
ات: نفس عمیق میکسه و میگه میخوام بکشمشون
کوک: تو میخوای ادم بکشی عشقم توکه اینجوری نبودی نمیخوام دستت به خون الوده شه
ات: اره میخوام ادم بکشم چون فهمیدم تواین دنیا اگه نکشی میمیری..... من فکر میکردم با ارامش و مهربونی میتونم زندگی خوبی داشته باشم... اما من حتی نتونستم از بچم محافظت کنم... الان میخوام بکشم انقد ادم بکشم و بیرحم شم تا دلم خنک شه... کوک میشه بزاری اینکارو کنم
کوک: اره.. هرکاری که باعث میشه حالت خوب شه انجام بده... من پشتتم... تا همیشه.... من کنارتم
ات: ممنون» کوک و بغل کرد*
ویو نویسنده
ات به همراه کوک رفتن تو اتاق شکنجه ات با بی رحمی تمام انقدر اون سه تا عوضی رو زد تا از بین رفتن بچشون رو حس کنن بعد با بغض بهشون گفت: حالا فهمیدین اون شب تو ون وقتی داشتین بهم تجاوز میکردین چه حسی داشتم
اون روز صبح من فهمیدم یه بچه دارم... فهمیدم قراره مادر بودنو تجربه کنم..... ولی... ولی شما عوضیا اونو ازم گرفتین
حتی شاید من دیگه مادر نشم....میفهمید... هااا*داد و گریه*
کوک اومد و ات رو تو آغوش گرفت دم گوشش زمزمه کرد: عشقم من خیلی متاسفم که نتونستم همسر خوبی برات باشم و تو همچین دردی رو تجربه کردی ولی باور کن تمام تلاشمو میکنم تا تو بتونی مادر بودنو تجربه کنی *منحرف شید😈*
ات: تقصیر تو نیست عزیزم من نباید بدون بادیگارد میرفتم
الان میخواب بکشمشون.... میشه به جیمین بگی بیاد
(اینجا جیمین اومده)
جیمین: بله ات کاری داشتی
ات: جیمین برو تو حیاط پشت عمارت دوتا... نه سه تا صندلی و دوتا میز پراز غذا و تنقلات بزار اها و یه اتیش خیلی بزرگ درست کن* لبخند*
جیمین: باشه ولی اتیش واسه چی؟
ات: بعدا بهت میگم فقط اتیشت خیلی بزرگ باشه
(جیمین رفت)
کوک: ات میخوای چیکار کنی؟
ات: میخوام.....
___________________
خب ببخشید دیر شد بیرون بودم
شرطا ۹تا لایک ۱۵تا کامنت
۱۰.۰k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.