فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۴۰
از زبان ا/ت
قلبم شروع به زدن کرده بود
اما...و اما 😂کرم گرفتم یه لحظه وقتی خیلی جدی و جذاب گفت : نمیخوای بخوابی
به همراه لبخنده دندون نمایی گفتم : نه نمیخوام بخوابم
سرش رو کج کرد و لبخند زد و گفت : پس که اینطور....شیطونیت قل کرده
موهام رو آروم زد کنار و مرتب کرد و گفت : خب..منم از این شیطونیا دوست دارم 😈
فکر کردم میخواد ببوستم اما..شروع به قلقلک دادنم کرد اینقدر خندیده بودم از چشمام اشک میومد صبر کرد و توی چشمام خیره شد و گفت : خیلی دوست دارم
خیلی سریع لباش رو گذاشت روی لبام خیلی آروم مک میزد ازم جدا شد و گفت : دیگه فکر کنم باید بخوابیم گفتم : اوهوم
( فردا )
از زبان ا/ت
از خواب بیدار شدم به اطرافم نگاه کردم جونگ کوک جلوی آینه داشت موهاش رو درست میکرد وقتی منو دید اومد روی تخت و گفت : صبح بخیر عشقم گفتم : صبح بخیر
بلند شدم رفتم سمته دستشویی سرو صورتم رو شستم و اومدم بیرون وای با همون لباسا که دیشب تنم بود خوابیده بودم بدنم خسته و کوفته بود نمیخواستم راه برم توی کیفم شونه بود برداشتمش و موهام رو شونه زدم اصلا حال نداشتم مریض شدم بازم اوفففف
جونگ کوک گفت : چیشده بی حالی گفتم : خستم
براید استایل بغلم کرد و گفت : پس من میبرمت پایین یه لبخند و چشمک هم زد خندیدم و گفتم : نه بابا...تسا پایینه اگر ببینه چی ؟ گفت : خب که چی بشه
با همون خنده گفتم : بزارم زمین جونگ کوک
گذاشتم زمین دستم رو گرفت باهم رفتیم پایین تسا میزه صبحونه چیده بود وقتی منو جونگ کوک رو دید که دست تو دستیم اعصابش خورد شده بود جونگ کوک گفت : صبح بخیر تسا..خیلی انگار زحمت کشیدی اما...منو ا/ت قراره امروز بیرون صبحونه بخوریم ناراحت که نمیشی ؟ با تعجب به جونگ کوک نگاه میکردم
تسا با تمام حرصی که تو وجودش داشت گفت : نه..خوشبگذره
باهم رفتیم بیرون از خونه....
قلبم شروع به زدن کرده بود
اما...و اما 😂کرم گرفتم یه لحظه وقتی خیلی جدی و جذاب گفت : نمیخوای بخوابی
به همراه لبخنده دندون نمایی گفتم : نه نمیخوام بخوابم
سرش رو کج کرد و لبخند زد و گفت : پس که اینطور....شیطونیت قل کرده
موهام رو آروم زد کنار و مرتب کرد و گفت : خب..منم از این شیطونیا دوست دارم 😈
فکر کردم میخواد ببوستم اما..شروع به قلقلک دادنم کرد اینقدر خندیده بودم از چشمام اشک میومد صبر کرد و توی چشمام خیره شد و گفت : خیلی دوست دارم
خیلی سریع لباش رو گذاشت روی لبام خیلی آروم مک میزد ازم جدا شد و گفت : دیگه فکر کنم باید بخوابیم گفتم : اوهوم
( فردا )
از زبان ا/ت
از خواب بیدار شدم به اطرافم نگاه کردم جونگ کوک جلوی آینه داشت موهاش رو درست میکرد وقتی منو دید اومد روی تخت و گفت : صبح بخیر عشقم گفتم : صبح بخیر
بلند شدم رفتم سمته دستشویی سرو صورتم رو شستم و اومدم بیرون وای با همون لباسا که دیشب تنم بود خوابیده بودم بدنم خسته و کوفته بود نمیخواستم راه برم توی کیفم شونه بود برداشتمش و موهام رو شونه زدم اصلا حال نداشتم مریض شدم بازم اوفففف
جونگ کوک گفت : چیشده بی حالی گفتم : خستم
براید استایل بغلم کرد و گفت : پس من میبرمت پایین یه لبخند و چشمک هم زد خندیدم و گفتم : نه بابا...تسا پایینه اگر ببینه چی ؟ گفت : خب که چی بشه
با همون خنده گفتم : بزارم زمین جونگ کوک
گذاشتم زمین دستم رو گرفت باهم رفتیم پایین تسا میزه صبحونه چیده بود وقتی منو جونگ کوک رو دید که دست تو دستیم اعصابش خورد شده بود جونگ کوک گفت : صبح بخیر تسا..خیلی انگار زحمت کشیدی اما...منو ا/ت قراره امروز بیرون صبحونه بخوریم ناراحت که نمیشی ؟ با تعجب به جونگ کوک نگاه میکردم
تسا با تمام حرصی که تو وجودش داشت گفت : نه..خوشبگذره
باهم رفتیم بیرون از خونه....
۱۵۷.۳k
۱۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.