p22
p22
ویو کوک
تو پذیرایی رو مبل لم داده بودم که صدای جیغ و داد میومد ، وای نه صدای ا.ت بود سریع به سمت اتاق ا.ت دویدم و در رو باز کردم ، ا.ت رو زمین افتاده بود و لینا با دیدین من دست پاچه شد
ا.ت : ایییییی.....کوک.....کمکم کن
کوک سریع میره پیش ا.ت و آروم بلندش میکنه
کوک : ا.ت حالت خوبه ؟؟
ا.ت : خوبم ....ولی ....یکم درد دارم
کوک بادیگاردهاش رو صدا میزنه و ا.ت رو میزاره رو تخت
کوک : ا.ت دراز بکش .......... خودم حساب این عوضی رو میرسم
بادیگارد ها آمدن
بادیگارد : بله قربان کاری داشتید ؟
کوک : سریعا این دختره هرزه رو ببرید اتاق شکنجه ، سریع ( با کمی داد)
بادیگارد ها لینا میگیرن و لینا سعی داشت فرار کنه اما نتونست داشتن لینا رو از چهار چوب در بیرون میبردن که با دادی که لینا زد سرجاشون وایستادن
لینا : کوک چرا من تو رو دوست دارم ( داد)
لینا : چرا ؟ مگه من چیم از اون کمتره ؟ هاااا؟!حتی اون تو رو دوست نداره ( داد و بغض)
کوک : خفه شو ..... تو همه چیزت از اون کمتره ... اینو مغزت فرو کن ( داد )
لینا : اما...جز یه هرزه نیست .....( حرفش قطع شد )
ا.ت یه سیلی میزنم به لینا که حرفش ناتموم میمونه
ا.ت : درسته باهات مهربونه بودم و چیزی بهت نمیگفتم ... ولی دیگه حرف دهنت رو بفهم ( داد)
ویو کوک
وقتی دیدم که ا.ت همچین کاری کرد خیلی تعجب کرده بودم، از اینکارش خیلی خوشحال شده بودم و یه پوزخند زدم
کوک :....
خماریییییییی تا...........
لایک : ۱۵
کامنت ۲۵
ویو کوک
تو پذیرایی رو مبل لم داده بودم که صدای جیغ و داد میومد ، وای نه صدای ا.ت بود سریع به سمت اتاق ا.ت دویدم و در رو باز کردم ، ا.ت رو زمین افتاده بود و لینا با دیدین من دست پاچه شد
ا.ت : ایییییی.....کوک.....کمکم کن
کوک سریع میره پیش ا.ت و آروم بلندش میکنه
کوک : ا.ت حالت خوبه ؟؟
ا.ت : خوبم ....ولی ....یکم درد دارم
کوک بادیگاردهاش رو صدا میزنه و ا.ت رو میزاره رو تخت
کوک : ا.ت دراز بکش .......... خودم حساب این عوضی رو میرسم
بادیگارد ها آمدن
بادیگارد : بله قربان کاری داشتید ؟
کوک : سریعا این دختره هرزه رو ببرید اتاق شکنجه ، سریع ( با کمی داد)
بادیگارد ها لینا میگیرن و لینا سعی داشت فرار کنه اما نتونست داشتن لینا رو از چهار چوب در بیرون میبردن که با دادی که لینا زد سرجاشون وایستادن
لینا : کوک چرا من تو رو دوست دارم ( داد)
لینا : چرا ؟ مگه من چیم از اون کمتره ؟ هاااا؟!حتی اون تو رو دوست نداره ( داد و بغض)
کوک : خفه شو ..... تو همه چیزت از اون کمتره ... اینو مغزت فرو کن ( داد )
لینا : اما...جز یه هرزه نیست .....( حرفش قطع شد )
ا.ت یه سیلی میزنم به لینا که حرفش ناتموم میمونه
ا.ت : درسته باهات مهربونه بودم و چیزی بهت نمیگفتم ... ولی دیگه حرف دهنت رو بفهم ( داد)
ویو کوک
وقتی دیدم که ا.ت همچین کاری کرد خیلی تعجب کرده بودم، از اینکارش خیلی خوشحال شده بودم و یه پوزخند زدم
کوک :....
خماریییییییی تا...........
لایک : ۱۵
کامنت ۲۵
۶.۵k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.