P65
نایون : از کجا میدونی.... او..ن خو..اهر منه ؟
یوهان : این چیزا رو اون به من گفت ، نایون اون میدونه اسم باباش جونگ کوکه چون خاله ا/ت فقط همین رو یادش اومده که بهش بگه اونم مثل تو که دلت وجود مادرت رو میخواد دلش پدرش رو میخواد ، نایون عمو جونگ کوک به تو راجب خاله ا/ت چیزی گفته ، اما هیچ کس به اون چیزی راجب پدرش نگفته ، من ازش پرسیدم که چرا پدرش دنبالشون نگشته ، اون گفت چون فکر میکنه اونا مردن ، نایون خودت فکر میکنی این یعنی چی ؟
اینقدر حرف زدم که نفسم گرفت ، برای همین یه چندتا نفس عمیق کشیدم و دوباره ادامه دادم .
یوهان : نایون تو عکس خاله ا/ت رو دیدی ؟
نایون : د..یدم
یوهان : وقتی مادرش بهش زنگ زد عکس خاله ا/ت افتاد رو گوشیش
احساس کردم شوک بدی به نایون وارد شد ، برای چند لحظه رنگش پرید و فقط به زمین با حالت تعجبی نگاه میکرد ، اما یکدفعه از جاش بلند شد و گفت : نه ، تو داری دروغ میگی ، آره داری دروغ میگی
بعدم خواست از اتاق بره بیرون که سریع گرفتمش گفتم : نایون ، نایون صبر کن
نایون : ولم کن نمیخوام بشنوم
گرفتمش و چسبوندمش به دیوار و گفتم : آروم باش ( باداد)
نایون : ولم کن ، میگم ولم کن (باداد)
سفت دو طرف شونه هاش رو گرفتم و گفتم : نایون بسه (باداد)
با دادی که زدم صداش قطع شد و فقط از چشماش اشک ریخت ، با دستم اشک هاش رو پاک کردم و آروم با لحن مهربونی گفتم : اگه اینجوری کنی بقیه میفهمن
نگاهم میکرد انگار انتظار همچین حرفی رو نداشت من تمام دلایلم قانع کننده بود اما نایون چون فکرش رو نمیکرد داشت از حقیقت فرار میکرد ، بعد از کلی نگاه کردن بهم با بغض گفت : اون ....هق ... شبیه منه ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم : اون شبیه توعه
اینبار خودش اشک هاش رو پاک کرد و گفت : اسمش چیه ؟
یوهان : دایون
از گریه گونه هاش کمی سرخ شده بود ، چند ثانیه ای مکث کرد ولی بعدش یه نگاهی به من انداخت و سریع بغلم کرد ، با این حرکت فهمیدم که حرفم رو باور کرده منم متقابل بغلش کردم و گفتم : دلت میخواد ببینیش ؟
سرش رو آورد بالا و گفت : آره
یوهان : فردا میتونی ببینیش ولی باید بزاری تا برای اونم توضیح بدم
سرش رو به معنی تایید تکون داد و دوباره گذاشت رو کتفم .
(پایان فصل 2)
یوهان : این چیزا رو اون به من گفت ، نایون اون میدونه اسم باباش جونگ کوکه چون خاله ا/ت فقط همین رو یادش اومده که بهش بگه اونم مثل تو که دلت وجود مادرت رو میخواد دلش پدرش رو میخواد ، نایون عمو جونگ کوک به تو راجب خاله ا/ت چیزی گفته ، اما هیچ کس به اون چیزی راجب پدرش نگفته ، من ازش پرسیدم که چرا پدرش دنبالشون نگشته ، اون گفت چون فکر میکنه اونا مردن ، نایون خودت فکر میکنی این یعنی چی ؟
اینقدر حرف زدم که نفسم گرفت ، برای همین یه چندتا نفس عمیق کشیدم و دوباره ادامه دادم .
یوهان : نایون تو عکس خاله ا/ت رو دیدی ؟
نایون : د..یدم
یوهان : وقتی مادرش بهش زنگ زد عکس خاله ا/ت افتاد رو گوشیش
احساس کردم شوک بدی به نایون وارد شد ، برای چند لحظه رنگش پرید و فقط به زمین با حالت تعجبی نگاه میکرد ، اما یکدفعه از جاش بلند شد و گفت : نه ، تو داری دروغ میگی ، آره داری دروغ میگی
بعدم خواست از اتاق بره بیرون که سریع گرفتمش گفتم : نایون ، نایون صبر کن
نایون : ولم کن نمیخوام بشنوم
گرفتمش و چسبوندمش به دیوار و گفتم : آروم باش ( باداد)
نایون : ولم کن ، میگم ولم کن (باداد)
سفت دو طرف شونه هاش رو گرفتم و گفتم : نایون بسه (باداد)
با دادی که زدم صداش قطع شد و فقط از چشماش اشک ریخت ، با دستم اشک هاش رو پاک کردم و آروم با لحن مهربونی گفتم : اگه اینجوری کنی بقیه میفهمن
نگاهم میکرد انگار انتظار همچین حرفی رو نداشت من تمام دلایلم قانع کننده بود اما نایون چون فکرش رو نمیکرد داشت از حقیقت فرار میکرد ، بعد از کلی نگاه کردن بهم با بغض گفت : اون ....هق ... شبیه منه ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم : اون شبیه توعه
اینبار خودش اشک هاش رو پاک کرد و گفت : اسمش چیه ؟
یوهان : دایون
از گریه گونه هاش کمی سرخ شده بود ، چند ثانیه ای مکث کرد ولی بعدش یه نگاهی به من انداخت و سریع بغلم کرد ، با این حرکت فهمیدم که حرفم رو باور کرده منم متقابل بغلش کردم و گفتم : دلت میخواد ببینیش ؟
سرش رو آورد بالا و گفت : آره
یوهان : فردا میتونی ببینیش ولی باید بزاری تا برای اونم توضیح بدم
سرش رو به معنی تایید تکون داد و دوباره گذاشت رو کتفم .
(پایان فصل 2)
۲۴.۸k
۲۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.