part38
part38
چند روز بعد
دیانا: ارباب رفته بود عروسی مهراب مهشاد هممون تو خونه بودیم کله کارارو انجام داده بودیم غذا هم درست کردیم ولی باید با ارباب میخوردیم من صدای قفل دره حیاطو شنیدم رفتم از پنجرع نگا کردم کسی تو حیاط نبود ولی از ایفون نگا کردیم یه مرد سیاه پوش بود
یکی از دختر ها: اربابع
دیانا: ارباب سفید پوشیده بود این کامل مشکیه از پنجره دوباره نگا کردم و دیدم اومده تو حیاط
یکی از دخترها: بیاید چند تا وسیله برداریم برای حفاظت از خودمون
دیانا: همه قابلمه و چاقو ورداشتن اما به من نرسید و خواستم برم از یجا دیگه بردارم صدای این اومد که داشت سعی میکرد درو باز کنه هممون رفتیم بالا و همه یجا تو اتاقا قایم شدن اما من تنها رفتم تو اتاق ارباب نمیدونم چرا رفتم اونجا پشت در اتاقش قایم شدم از شانش گندمون اومد بالا سایشو میدیم که داره به اتاقی که من توشم نزدیک میشه من تنها تو این اتاق بدون چیزی که از خودم حفاظت کنم خواستم جلو درو بگیرم که نیاد تو ولی زورش از من خیلی بیشتر بود درو باز کرد تو دستش یه چاقو داشت خیلی ترسیده بودم نمیتونستم جیغ بزنم بچه ها بیان کمکم همینجوری به عقب میرفتم اونم میومد جلو که خوردم به دیوار اونم اومد نزدیکم که از ترس چشامو بستم که یهو................................
چند روز بعد
دیانا: ارباب رفته بود عروسی مهراب مهشاد هممون تو خونه بودیم کله کارارو انجام داده بودیم غذا هم درست کردیم ولی باید با ارباب میخوردیم من صدای قفل دره حیاطو شنیدم رفتم از پنجرع نگا کردم کسی تو حیاط نبود ولی از ایفون نگا کردیم یه مرد سیاه پوش بود
یکی از دختر ها: اربابع
دیانا: ارباب سفید پوشیده بود این کامل مشکیه از پنجره دوباره نگا کردم و دیدم اومده تو حیاط
یکی از دخترها: بیاید چند تا وسیله برداریم برای حفاظت از خودمون
دیانا: همه قابلمه و چاقو ورداشتن اما به من نرسید و خواستم برم از یجا دیگه بردارم صدای این اومد که داشت سعی میکرد درو باز کنه هممون رفتیم بالا و همه یجا تو اتاقا قایم شدن اما من تنها رفتم تو اتاق ارباب نمیدونم چرا رفتم اونجا پشت در اتاقش قایم شدم از شانش گندمون اومد بالا سایشو میدیم که داره به اتاقی که من توشم نزدیک میشه من تنها تو این اتاق بدون چیزی که از خودم حفاظت کنم خواستم جلو درو بگیرم که نیاد تو ولی زورش از من خیلی بیشتر بود درو باز کرد تو دستش یه چاقو داشت خیلی ترسیده بودم نمیتونستم جیغ بزنم بچه ها بیان کمکم همینجوری به عقب میرفتم اونم میومد جلو که خوردم به دیوار اونم اومد نزدیکم که از ترس چشامو بستم که یهو................................
۱۱.۳k
۲۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.