فیک تهیونگ پارت ۲۸
از زبان ا/ت
ازشون جدا شدم گفتم : خیلی خوشحالم که برگشتم چمدونم رو برداشتم
از فرودگاه خارج شدیم یه ماشین لوکس جلومون نگه داشت شیشه رو که آورد پایین دیدمش راننده رو این که جیمینه گفت : خانوما راننده نمیخواین
گفتم : چقدر جنتلمن شدی توی این چند ماهی که نبودم گفت : بله دیگه پس چی
سوار شدیم دوباره برگشتم به همون خونه میا و مینجا هم باهام اومدن بهم کمک کردن یکم تمیز کاری بکنم
میا گفت : بازم میای دانشگاه گفتم : البته که میام
مینجا گفت : ا/ت تهیونگ... نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه گفتم : مینجا تازه رسیدم نمیخوام به این چیزا فکر کنم خواهش میکنم چیزی درمورد تهیونگ نگو
گفت : باشه هر جور که تو بخوای گفتم : ممنون
میا گفت : خب دیگه ما بریم تو هم یکم استراحت کن
اونا رفتن منو موندم و تنهایی یاده آخرین روزی که تو کره بودم افتادم که تهیونگ اومد و ازم خواست که بمونم... چطوری قراره فردا باهاش روبه رو بشم یه آهی کشیدم و رفتم سمته اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد برش داشتم مامانم بود
گفتم که رسیدم و نگران نباشن
بعد از قطع کردن گوشیم چشمام رو بستم و خوابیدم
( فردا دانشگاه)
از زبان ا/ت
رفتم دانشگاه خیلی استرس داشتم که اگر تهیونگ رو ببینم باید چیکار کنم همه بچه های دانشگاه دورم جمع شده بودن و خوشحال بودن از برگشتنم میا و مینجا اومدن پیشم میا گفت : ا/ت یجورایی تو قهرمان اینایی خندیدیم یه دختره بدو بدو و با عجله خودشون بهم رسوند و دستام رو گرفت و گفت : خوش اومدی
من نمیشناسمش انگار تازه اومده
گفتم : ممنون..اما شما...نزاشت ادامه حرفم رو بزنم گفت : من کیم آنسا هستم از آشنایی باهات خوشبختم...اممم... میتونیم باهم دوست بشیم گفتم : البته که میتونیم
گفت : واییی خیلی خوب شد پس از امروز دوستیم
اینو گفت و بازم بدو بدو برگشت خندیدم و گفتم : عجب دختره باحالیه
میا و مینجا با ناراحتی نگاهم میکردم گفتم : چیشده
مینجا گفت : ا/ت راستش اون دختره...چند روزه بعد قراره با تهیونگ نامزد کنه
یه تیر فرو شد تو قلبم میا گفت : اما تهیونگ دوسش نداره ولی چون پدره آنسا صاحب شرکت شریک مادرشه بخاطره روابطه خانواده ها مجبوره
چیزی نگفتم بغض داشت خفم میکرد مثل همیشه رفتم پشته بوم مدرسه نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت اشک تو چشمام جمع شده بود همین که رفتم پشته بوم با تهیونگ مواجه شدم پشتش به من بود اول خواستم برگردم و برم اما مغزم همچین فرمانی رو صادر نکرد...بی اختیار به سمتش قدم برمیداشتم رفتم با فاصله از نرده چسبیدم از اینجا انگار شهر زیره پاته
به روبه رو خیره شدم باد چتری های روی پیشونیم رو میداد کنار تهیونگ وقتی برگشت و منو دید انگار روح دیده تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد ولی انگار ۳۶۰ درجه تغییر کرده بود......
ازشون جدا شدم گفتم : خیلی خوشحالم که برگشتم چمدونم رو برداشتم
از فرودگاه خارج شدیم یه ماشین لوکس جلومون نگه داشت شیشه رو که آورد پایین دیدمش راننده رو این که جیمینه گفت : خانوما راننده نمیخواین
گفتم : چقدر جنتلمن شدی توی این چند ماهی که نبودم گفت : بله دیگه پس چی
سوار شدیم دوباره برگشتم به همون خونه میا و مینجا هم باهام اومدن بهم کمک کردن یکم تمیز کاری بکنم
میا گفت : بازم میای دانشگاه گفتم : البته که میام
مینجا گفت : ا/ت تهیونگ... نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه گفتم : مینجا تازه رسیدم نمیخوام به این چیزا فکر کنم خواهش میکنم چیزی درمورد تهیونگ نگو
گفت : باشه هر جور که تو بخوای گفتم : ممنون
میا گفت : خب دیگه ما بریم تو هم یکم استراحت کن
اونا رفتن منو موندم و تنهایی یاده آخرین روزی که تو کره بودم افتادم که تهیونگ اومد و ازم خواست که بمونم... چطوری قراره فردا باهاش روبه رو بشم یه آهی کشیدم و رفتم سمته اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد برش داشتم مامانم بود
گفتم که رسیدم و نگران نباشن
بعد از قطع کردن گوشیم چشمام رو بستم و خوابیدم
( فردا دانشگاه)
از زبان ا/ت
رفتم دانشگاه خیلی استرس داشتم که اگر تهیونگ رو ببینم باید چیکار کنم همه بچه های دانشگاه دورم جمع شده بودن و خوشحال بودن از برگشتنم میا و مینجا اومدن پیشم میا گفت : ا/ت یجورایی تو قهرمان اینایی خندیدیم یه دختره بدو بدو و با عجله خودشون بهم رسوند و دستام رو گرفت و گفت : خوش اومدی
من نمیشناسمش انگار تازه اومده
گفتم : ممنون..اما شما...نزاشت ادامه حرفم رو بزنم گفت : من کیم آنسا هستم از آشنایی باهات خوشبختم...اممم... میتونیم باهم دوست بشیم گفتم : البته که میتونیم
گفت : واییی خیلی خوب شد پس از امروز دوستیم
اینو گفت و بازم بدو بدو برگشت خندیدم و گفتم : عجب دختره باحالیه
میا و مینجا با ناراحتی نگاهم میکردم گفتم : چیشده
مینجا گفت : ا/ت راستش اون دختره...چند روزه بعد قراره با تهیونگ نامزد کنه
یه تیر فرو شد تو قلبم میا گفت : اما تهیونگ دوسش نداره ولی چون پدره آنسا صاحب شرکت شریک مادرشه بخاطره روابطه خانواده ها مجبوره
چیزی نگفتم بغض داشت خفم میکرد مثل همیشه رفتم پشته بوم مدرسه نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت اشک تو چشمام جمع شده بود همین که رفتم پشته بوم با تهیونگ مواجه شدم پشتش به من بود اول خواستم برگردم و برم اما مغزم همچین فرمانی رو صادر نکرد...بی اختیار به سمتش قدم برمیداشتم رفتم با فاصله از نرده چسبیدم از اینجا انگار شهر زیره پاته
به روبه رو خیره شدم باد چتری های روی پیشونیم رو میداد کنار تهیونگ وقتی برگشت و منو دید انگار روح دیده تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد ولی انگار ۳۶۰ درجه تغییر کرده بود......
۱۲۱.۳k
۱۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.