Brown sugar : شکر قهوه ای
Brown sugar : شکر قهوه ای
Part۳۰
سه روز گذشته بود میکائل ک دیگ حال حوصله نداشت منم ک بدتر از اون مبینا امیرعلی برگشته بودن و دیده بودم همه دیگه رو بوس میکنن و اینک شبا مبینا پیش امیرعلی میمونه از درد و خب بگم از حسادت تب کرده بود
همنجور داشتم اتاق رو گردگیری میکردم میکائل امد دستمو گرفت
میکائل: چرا اینقدر صورتت سرخه؟
شیرین: هیچی نیست
رومو طرف خودش کرد و دست زد به پیشونیم
میکائل:از تب داری میسوزی چرا هیچی نگفتی؟
شیرین:چون نمخوام اصلا برای کی مهمه هاا؟
میکائل: برای من مهمه
دستمو گرفت و برد بیرون همنجور ک داشت منو به اتاق سعید میبورد تو راهرو امیرعلی و مبینا رو دیدم ک همه دیگ رو میبوسیدن وایستادم و بهشون با حسرت نگاه میکردم
(میکائل)
سه روز بود حواسم به شیرین بود همیش به اون دوتا چندش با حسرت نگاه میکرد و این منو اذیت میکرد رفتم چکش کردم ک دیدم تب داره داشتم میبوردمش اتاق سعید ک امیرعلی مبینا داشتن هم دیگ رو میبوسیدن ک شیرین وایستاد و نگاشون میکرد به شیرین نگاه کردم با حسرت به اونا نگاه میکرد و دلم براش میسوخت
میکائل:بیا بریم شیرین
شیرین: چی میشد من جای مبینا بودم
میکائل:اینقدر امیرعلی رو میخوای؟
شیرین:سر خواستن نخواستن نیست من میخوام مثل اون پولدار باشم خوشگل باشم خانواده داشته باشم
میکائل: بیا بریم
شیرین: چرا هرکس ک من میخوام منو نمخواد
میکائل: اگه خیلی اذیتی میخوای بکشمشون برات؟
شیرین:ها؟
میکائل: اگه خیلی اذیتی دوتایشون میکشم ک خیالت راحت بهش
کمی مکث کردم واقعا دلم همچین چیزی میخواست ولی خب قبلش باید از یک چیزی مطمئن میشدم
شیرین: شب بهت میگم قبلش باید از چیزی مطمئن بشم
میکائل: باشه
میکائل صورتشو نزدیکم کرد
میکائل:من نمزارم کسی شیرین منو اذیت کنه
(بعدظهر)
میکائل ک خوابید رفتم پیش امیرعلی داشت گوشی بازی میکرد
شیرین:امیرعلی؟
امیرعلی:ع شیرین تویی خبی؟
شیرین:میشه باهات حرف بزنم؟
امیرعلی: اره حتما بیا بشین
صندلی برام گذاشت
شیرین: امدم ازت یک سوالی بپرسم
امیرعلی:جانم بپرس
شیرین: تو منو هنوز میخوای؟
امیرعلی کمی مکث کرد و سرشو انداخت پایین
امیرعلی:من یک نفر دیگ رو میخوام
شیرین:مبینا رو؟
امیرعلی:اره قضیه مون رو خیلی جدی برای ازدواج
شیرین: باشه خوشبخت بشین
بلند شدم ک امیرعلی دستمو گرفت
امیرعلی: نفرینم نکن شیرین بخدا
شیرین:چرا نفرین کنم تو یکی دیگ رو میخوای من ک نمتونم زورکی نگهدارمت
امیرعلی: تو لیاقتت بیشتر از منه
هیچی نگفتم و بدو بدو رفتم تو اتاق
شیرین: میکائل(باگریه)
میکائل از اتاق شیشه ای امد بیرون
میکائل: چیشده؟
شیرین: از دوتایشون بدم میاد
میکائل: عالی
Part۳۰
سه روز گذشته بود میکائل ک دیگ حال حوصله نداشت منم ک بدتر از اون مبینا امیرعلی برگشته بودن و دیده بودم همه دیگه رو بوس میکنن و اینک شبا مبینا پیش امیرعلی میمونه از درد و خب بگم از حسادت تب کرده بود
همنجور داشتم اتاق رو گردگیری میکردم میکائل امد دستمو گرفت
میکائل: چرا اینقدر صورتت سرخه؟
شیرین: هیچی نیست
رومو طرف خودش کرد و دست زد به پیشونیم
میکائل:از تب داری میسوزی چرا هیچی نگفتی؟
شیرین:چون نمخوام اصلا برای کی مهمه هاا؟
میکائل: برای من مهمه
دستمو گرفت و برد بیرون همنجور ک داشت منو به اتاق سعید میبورد تو راهرو امیرعلی و مبینا رو دیدم ک همه دیگ رو میبوسیدن وایستادم و بهشون با حسرت نگاه میکردم
(میکائل)
سه روز بود حواسم به شیرین بود همیش به اون دوتا چندش با حسرت نگاه میکرد و این منو اذیت میکرد رفتم چکش کردم ک دیدم تب داره داشتم میبوردمش اتاق سعید ک امیرعلی مبینا داشتن هم دیگ رو میبوسیدن ک شیرین وایستاد و نگاشون میکرد به شیرین نگاه کردم با حسرت به اونا نگاه میکرد و دلم براش میسوخت
میکائل:بیا بریم شیرین
شیرین: چی میشد من جای مبینا بودم
میکائل:اینقدر امیرعلی رو میخوای؟
شیرین:سر خواستن نخواستن نیست من میخوام مثل اون پولدار باشم خوشگل باشم خانواده داشته باشم
میکائل: بیا بریم
شیرین: چرا هرکس ک من میخوام منو نمخواد
میکائل: اگه خیلی اذیتی میخوای بکشمشون برات؟
شیرین:ها؟
میکائل: اگه خیلی اذیتی دوتایشون میکشم ک خیالت راحت بهش
کمی مکث کردم واقعا دلم همچین چیزی میخواست ولی خب قبلش باید از یک چیزی مطمئن میشدم
شیرین: شب بهت میگم قبلش باید از چیزی مطمئن بشم
میکائل: باشه
میکائل صورتشو نزدیکم کرد
میکائل:من نمزارم کسی شیرین منو اذیت کنه
(بعدظهر)
میکائل ک خوابید رفتم پیش امیرعلی داشت گوشی بازی میکرد
شیرین:امیرعلی؟
امیرعلی:ع شیرین تویی خبی؟
شیرین:میشه باهات حرف بزنم؟
امیرعلی: اره حتما بیا بشین
صندلی برام گذاشت
شیرین: امدم ازت یک سوالی بپرسم
امیرعلی:جانم بپرس
شیرین: تو منو هنوز میخوای؟
امیرعلی کمی مکث کرد و سرشو انداخت پایین
امیرعلی:من یک نفر دیگ رو میخوام
شیرین:مبینا رو؟
امیرعلی:اره قضیه مون رو خیلی جدی برای ازدواج
شیرین: باشه خوشبخت بشین
بلند شدم ک امیرعلی دستمو گرفت
امیرعلی: نفرینم نکن شیرین بخدا
شیرین:چرا نفرین کنم تو یکی دیگ رو میخوای من ک نمتونم زورکی نگهدارمت
امیرعلی: تو لیاقتت بیشتر از منه
هیچی نگفتم و بدو بدو رفتم تو اتاق
شیرین: میکائل(باگریه)
میکائل از اتاق شیشه ای امد بیرون
میکائل: چیشده؟
شیرین: از دوتایشون بدم میاد
میکائل: عالی
۸.۲k
۱۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.