You didn't tell me the truth
You didn't tell me the truth
Part¹¹
کوک:خب باید چیکار کنیم ها اون شینبی تو که نیستی
با حرف کوک ات بهش برخورد یعنی چی اون بوده که ۳ ماه تحمل کرده و پیش سوکبین بوده اون بوده که کوک صبح تا شب کتکش میزد بلکه یکم مهارت هاش قوی شه با این فکرا بغض کرد و به سمت اتاقش رفت و بدون معطلی به سمت حمام رفت زیر دوش وایستاده بود همه چیز براش مرور میشد بعد ۲۰ دقیقه از حمام بیرون اومد و بعد از لباس پوشیدن نشست تا یکم از کارای عقب افتادگی انجام بده
•کوک ویو•
بعد از حرفی که به ات زدم عذاب وجدان ولم نمیکرد من الان اونو با شینبی مقایسه کردم خب شینبی خواهرم ات هم شاید در آینده دوست دخترم نباید اینجوری بهش میگفتم اخه اون بدبخت از کجا بدونه به سمت بالا رفتم ولی هرچی در زدم باز نشد
•ات ویو•
حالا که اونو ترجیح میده منم میرم به سمت عمارت سوکبین راه افتادم و در زدم بادیگاردا با دیدن من تعجب کردن ولی درو باز کردن داخل شدن و دیدم شینبی یه گوشه داره گریه میکنه و د.س نشسته چایی میخوره داد زدم
ات:هوووییییییی بزار بره من اومدم پیشت
د.س:فکرشو میکردم خوش اومدی
و یک چاقو به سمت ات پرت کرد و به شینبی اشاره کرد ات هم رفت تا دست شینبی رو باز کنه در همون حین باهاش زمزمه کرد
ات:شینبی کوک نباید بفهمه من نجاتت دادما رفتی عمارت کوک اگر ازت پرسید من کجام بگو نمیدونم و تو فرار کردی این کارو برام میکنی؟
شینبی:ولی چرا؟
ات:انجامش میدی
و شینبی سر تکون داد و با دو از اونجا خارج شد
ات:حالا طرف حسابت منم وای به حالت اگر به اونا آسیب بزنی
د.س:ببریدش انباری حالا حالاها باهاش کار دارم
•عمارت کوک•
شینبی با دو به سمت عمارت کوک رفت و در رو باز کرد بعد هم داخل شد با دیدن سومین که به یه جا خیره شده و کوک که به لبتاب نگاه میکنه تعجب کرد
•شینبی ویو•
مگه اینا نباید نگران ات یا مهمتر من باشن سمتشون رفتم و از پشت به لبتاب کوک نگاه کردم ات بود ات با زنجیر به سقف آویزون شده بود و لباس هم فقط لباس زیر داشت و کل بدنش خون بود ای وای بخاطر من اینطوری شد؟
دختر همونجا غش کرد و دیگه هیچی نفهمیدم
کوک با دیدن خواهرش صکه شد و برای بار دوم توی روز بعضش گرفتو بعد با دو دکتر رو خبر کرد
............
دکتر:حالشون خوبه فقط شوک و استرس بهشون وارد شده زخماشون رو پانسمان کردم و تا چند دقیقه دیگه بهوش میاد
کوک:ممنون
بعد از رفتن دکتر کوک به اعصا زنگ زدو ماجرارو براشون تعریف کرد و قرار شد همه با هم به عمارت سوکبین حمله کنن....
*end*
Part¹¹
کوک:خب باید چیکار کنیم ها اون شینبی تو که نیستی
با حرف کوک ات بهش برخورد یعنی چی اون بوده که ۳ ماه تحمل کرده و پیش سوکبین بوده اون بوده که کوک صبح تا شب کتکش میزد بلکه یکم مهارت هاش قوی شه با این فکرا بغض کرد و به سمت اتاقش رفت و بدون معطلی به سمت حمام رفت زیر دوش وایستاده بود همه چیز براش مرور میشد بعد ۲۰ دقیقه از حمام بیرون اومد و بعد از لباس پوشیدن نشست تا یکم از کارای عقب افتادگی انجام بده
•کوک ویو•
بعد از حرفی که به ات زدم عذاب وجدان ولم نمیکرد من الان اونو با شینبی مقایسه کردم خب شینبی خواهرم ات هم شاید در آینده دوست دخترم نباید اینجوری بهش میگفتم اخه اون بدبخت از کجا بدونه به سمت بالا رفتم ولی هرچی در زدم باز نشد
•ات ویو•
حالا که اونو ترجیح میده منم میرم به سمت عمارت سوکبین راه افتادم و در زدم بادیگاردا با دیدن من تعجب کردن ولی درو باز کردن داخل شدن و دیدم شینبی یه گوشه داره گریه میکنه و د.س نشسته چایی میخوره داد زدم
ات:هوووییییییی بزار بره من اومدم پیشت
د.س:فکرشو میکردم خوش اومدی
و یک چاقو به سمت ات پرت کرد و به شینبی اشاره کرد ات هم رفت تا دست شینبی رو باز کنه در همون حین باهاش زمزمه کرد
ات:شینبی کوک نباید بفهمه من نجاتت دادما رفتی عمارت کوک اگر ازت پرسید من کجام بگو نمیدونم و تو فرار کردی این کارو برام میکنی؟
شینبی:ولی چرا؟
ات:انجامش میدی
و شینبی سر تکون داد و با دو از اونجا خارج شد
ات:حالا طرف حسابت منم وای به حالت اگر به اونا آسیب بزنی
د.س:ببریدش انباری حالا حالاها باهاش کار دارم
•عمارت کوک•
شینبی با دو به سمت عمارت کوک رفت و در رو باز کرد بعد هم داخل شد با دیدن سومین که به یه جا خیره شده و کوک که به لبتاب نگاه میکنه تعجب کرد
•شینبی ویو•
مگه اینا نباید نگران ات یا مهمتر من باشن سمتشون رفتم و از پشت به لبتاب کوک نگاه کردم ات بود ات با زنجیر به سقف آویزون شده بود و لباس هم فقط لباس زیر داشت و کل بدنش خون بود ای وای بخاطر من اینطوری شد؟
دختر همونجا غش کرد و دیگه هیچی نفهمیدم
کوک با دیدن خواهرش صکه شد و برای بار دوم توی روز بعضش گرفتو بعد با دو دکتر رو خبر کرد
............
دکتر:حالشون خوبه فقط شوک و استرس بهشون وارد شده زخماشون رو پانسمان کردم و تا چند دقیقه دیگه بهوش میاد
کوک:ممنون
بعد از رفتن دکتر کوک به اعصا زنگ زدو ماجرارو براشون تعریف کرد و قرار شد همه با هم به عمارت سوکبین حمله کنن....
*end*
۶۹۶
۲۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.