Brown sugar : شکر قهوه ای
Brown sugar : شکر قهوه ای
Part6
به برگه نگاه کردم و با چیزی ک دیدم قلبم یهو ریخت
توش نوشته بود تا یکسال اجازه استعفا ندارم و نمتونم ازاینجا برم و اینقدر ریز نوشته بودن ک ندیده بودن
از اتاق زدم بیرون ک دیدم میکائل تو همون بخش اتاق ک تاریکه روصندلی نشسته و از ترس اون امدم تو اتاق و درهم قفل کردم و دورورمو نگاه کردم ک شاید دوربین گذاشته باشن همه جا چک کردم دوربینی نبود و چیزهایی مشکوکی ک به نظرم میومد رو روشون دستمال گذاشتم و بعد گوشیمو روشن کردم دیدم انتن نداره میدونستم این بدترین اشتباه هم بود ک امدم اینجا ک راه برگشت نداره
(صبح)
ازخواب بیدارشدم و لباس هامو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون ک دیدم میکائل نقاشی میکشه
شیرین:سلام صبح بخیر
دیدم جوابی نداد و رفتم سراغ درست کردن صبحانه در یخچال باز کردم ک هیچی توش نبود
شیرین:هیچی توش نیست که
میکائل:باید بری از فروشگاه پایین ورداری
شیرین:باشه
شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون اینقدر ک اونجا بزرگ بود ادم گم میشد رفتم به سمت اتاق مدیر و در زدم
شیرین:اقا مدیر اقا مدیر
سعید:بله(باصدای کمی خمار)
شیرین:ببخشید من میخوام صبحانه اماده کنم این میکائل گفت ک باید از فروشگاه لوازم وردارم فروشگاهش کجاست
یکدفعه در وا کرد ک لباس نداشت و یک دختر بی حال رومبل دراز کشیده بود
سعید:تو حیاط برو یک زیرزمین هست اونجا فروشگاه
شیرین:ممنون
در محکم بست و رفت خودم متوجه شدم ک داشتن چی غلطی میکردن وارد حیاط شدم ک خیلی چیزا برام عجیب بود مثلا رو زمین ها یک دایره هایی کشیده بودن یا اینکه یک طرف حیاط بیمار هایی بودند ک انگار روح ندارن و یک مرده متحرکن هم مثل زامبی
رفتم زیرزمین که شبیه یک فروشگاه بزرگ بود لوازم کلی ورداشتم ک امدم بیایم بیرون یکدفعه یک چیزی صدا داد
امیرعلی:جنسی ک ورداشتین باید قبلش اینجا ثبت کنید برین
به پشت سرم نگاه کردم ک یک پسر خوشتیپ و مرتب رو دیدم یک سلام کردم ک یک لبخند خوشگلی زد(عکس اینو میزارم)
شیرین:من خبر نداشتم من پرستار جدیدم
Part6
به برگه نگاه کردم و با چیزی ک دیدم قلبم یهو ریخت
توش نوشته بود تا یکسال اجازه استعفا ندارم و نمتونم ازاینجا برم و اینقدر ریز نوشته بودن ک ندیده بودن
از اتاق زدم بیرون ک دیدم میکائل تو همون بخش اتاق ک تاریکه روصندلی نشسته و از ترس اون امدم تو اتاق و درهم قفل کردم و دورورمو نگاه کردم ک شاید دوربین گذاشته باشن همه جا چک کردم دوربینی نبود و چیزهایی مشکوکی ک به نظرم میومد رو روشون دستمال گذاشتم و بعد گوشیمو روشن کردم دیدم انتن نداره میدونستم این بدترین اشتباه هم بود ک امدم اینجا ک راه برگشت نداره
(صبح)
ازخواب بیدارشدم و لباس هامو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون ک دیدم میکائل نقاشی میکشه
شیرین:سلام صبح بخیر
دیدم جوابی نداد و رفتم سراغ درست کردن صبحانه در یخچال باز کردم ک هیچی توش نبود
شیرین:هیچی توش نیست که
میکائل:باید بری از فروشگاه پایین ورداری
شیرین:باشه
شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون اینقدر ک اونجا بزرگ بود ادم گم میشد رفتم به سمت اتاق مدیر و در زدم
شیرین:اقا مدیر اقا مدیر
سعید:بله(باصدای کمی خمار)
شیرین:ببخشید من میخوام صبحانه اماده کنم این میکائل گفت ک باید از فروشگاه لوازم وردارم فروشگاهش کجاست
یکدفعه در وا کرد ک لباس نداشت و یک دختر بی حال رومبل دراز کشیده بود
سعید:تو حیاط برو یک زیرزمین هست اونجا فروشگاه
شیرین:ممنون
در محکم بست و رفت خودم متوجه شدم ک داشتن چی غلطی میکردن وارد حیاط شدم ک خیلی چیزا برام عجیب بود مثلا رو زمین ها یک دایره هایی کشیده بودن یا اینکه یک طرف حیاط بیمار هایی بودند ک انگار روح ندارن و یک مرده متحرکن هم مثل زامبی
رفتم زیرزمین که شبیه یک فروشگاه بزرگ بود لوازم کلی ورداشتم ک امدم بیایم بیرون یکدفعه یک چیزی صدا داد
امیرعلی:جنسی ک ورداشتین باید قبلش اینجا ثبت کنید برین
به پشت سرم نگاه کردم ک یک پسر خوشتیپ و مرتب رو دیدم یک سلام کردم ک یک لبخند خوشگلی زد(عکس اینو میزارم)
شیرین:من خبر نداشتم من پرستار جدیدم
۶.۹k
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.