شبی که ماه رقصید...
پارت 7
ایزول از نظرم خیلی مهربون بود.
با راهنمایی ایزول رفتم ردیف سوم و اونجا یه صندلی خالی بود.
نشستم و خود ایزول شخصا برام غذا آورد.
تو کل مدت زمانی که ایزول نیومده بود من فقط به یه نقطه سیاه رو میز خیره شده بودم و اصلا سرمو بالا نیاوردم.
بعد اینکه ایزول غذامو آورد بدون هیچ حرکت اضافی، فقط سرمو بالا آوردم و بچه های قد و نیم قدی رو دیدم که اوناهم تمام مدت به من زل زده بودن.
بعضیاشون تو گوش هم راجب من چرندیات میگفتن و بعضی دیگه فقط بر و بر نگام میکردن.
به غذا نگاه کردم و چند ثانیه تو همون حالت موندم و بعد قاشق رو برداشتم و یکم از سوپ که نمیدونستم سوپ چیه، خوردم.
گلوم میسوخت، حنجرهام داشت پاره میشد.
وقتی اون یه قاشق سوپ رو قورت دادم حس کردم کلی شیشه خورد شده از گلوم پایین رفت و دیواره های گلوم رو خراشید.
فک نمیکردم غذا خوردن اینقدر دردناک باشه.
از یه طرف شکمم بخاطر گرسنگی درد میکرد و از طرف دیگه گلوم.
یونگی ویو
آخرین تیکه از استیک رو خوردم و بطری ویسکی رو سر کشیدم.
امروز حسابی ریخت و پاش کردم.
لباسای قشنگ پوشیدم، غذای خوب خوردم، به تفریح مورد علاقم رفتم و خلاصه، امروز بیشتر از بقیه روزا با خودم خلوت کردم و خوش گذشت.
رفتم اتاقم و بعد ساعت و انگشترمو درآوردم، بعد هم لباسامو درآوردم و رفتم حموم و یه دوش گرم گرفتم از اونا که جون میده آخرش بگیری تا صبح بخوابی.
پرش زمانی به فردا
یونگی ویو
بعد انجام دادن کارای همیشگی اول صبحی، یه صبحونه کمی خوردم و حاظر شدم و رفتم سمت شرکت.
جدیدا کیسوک حس خوبی بهم نمیده و حی میکنم داره عمدا گند میزنه تو کارای شرکت بخاطر همین گفتم امروز خودم برم و تکلیفمو باهاش روشن کنم.
لاوین ویو
ساعت هشت صبح بود.
زل زده بودم به عنکبوت روی سقف و یک ساعت بود که تکون نمیخورد.
عنکبوت بهونه بود...
کل اون یه ساعت داشتم به تنها خاطره ای که داشتم فک میکردم.
یعنی دیروز...
چرا من چیزی یادم نمیاد؟ امکان نداره یکی که مثل من خرس گندس از گذشتش چیزی یادش نیاد ولی دیروزش مثل روز براش روشن باشه.
راستی، من اصلا چند سالم؟ اصلا من کیم؟ فامیلیم چیه؟ چند کیلو ام؟ پدر مادرم کین؟ اینجا چه غلطی میکنم؟ ذهنم پر شده بود از این سوالهای بی جواب که داشت لحظه لحظه زندگیمو کوفتم میکرد.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
ایزول از نظرم خیلی مهربون بود.
با راهنمایی ایزول رفتم ردیف سوم و اونجا یه صندلی خالی بود.
نشستم و خود ایزول شخصا برام غذا آورد.
تو کل مدت زمانی که ایزول نیومده بود من فقط به یه نقطه سیاه رو میز خیره شده بودم و اصلا سرمو بالا نیاوردم.
بعد اینکه ایزول غذامو آورد بدون هیچ حرکت اضافی، فقط سرمو بالا آوردم و بچه های قد و نیم قدی رو دیدم که اوناهم تمام مدت به من زل زده بودن.
بعضیاشون تو گوش هم راجب من چرندیات میگفتن و بعضی دیگه فقط بر و بر نگام میکردن.
به غذا نگاه کردم و چند ثانیه تو همون حالت موندم و بعد قاشق رو برداشتم و یکم از سوپ که نمیدونستم سوپ چیه، خوردم.
گلوم میسوخت، حنجرهام داشت پاره میشد.
وقتی اون یه قاشق سوپ رو قورت دادم حس کردم کلی شیشه خورد شده از گلوم پایین رفت و دیواره های گلوم رو خراشید.
فک نمیکردم غذا خوردن اینقدر دردناک باشه.
از یه طرف شکمم بخاطر گرسنگی درد میکرد و از طرف دیگه گلوم.
یونگی ویو
آخرین تیکه از استیک رو خوردم و بطری ویسکی رو سر کشیدم.
امروز حسابی ریخت و پاش کردم.
لباسای قشنگ پوشیدم، غذای خوب خوردم، به تفریح مورد علاقم رفتم و خلاصه، امروز بیشتر از بقیه روزا با خودم خلوت کردم و خوش گذشت.
رفتم اتاقم و بعد ساعت و انگشترمو درآوردم، بعد هم لباسامو درآوردم و رفتم حموم و یه دوش گرم گرفتم از اونا که جون میده آخرش بگیری تا صبح بخوابی.
پرش زمانی به فردا
یونگی ویو
بعد انجام دادن کارای همیشگی اول صبحی، یه صبحونه کمی خوردم و حاظر شدم و رفتم سمت شرکت.
جدیدا کیسوک حس خوبی بهم نمیده و حی میکنم داره عمدا گند میزنه تو کارای شرکت بخاطر همین گفتم امروز خودم برم و تکلیفمو باهاش روشن کنم.
لاوین ویو
ساعت هشت صبح بود.
زل زده بودم به عنکبوت روی سقف و یک ساعت بود که تکون نمیخورد.
عنکبوت بهونه بود...
کل اون یه ساعت داشتم به تنها خاطره ای که داشتم فک میکردم.
یعنی دیروز...
چرا من چیزی یادم نمیاد؟ امکان نداره یکی که مثل من خرس گندس از گذشتش چیزی یادش نیاد ولی دیروزش مثل روز براش روشن باشه.
راستی، من اصلا چند سالم؟ اصلا من کیم؟ فامیلیم چیه؟ چند کیلو ام؟ پدر مادرم کین؟ اینجا چه غلطی میکنم؟ ذهنم پر شده بود از این سوالهای بی جواب که داشت لحظه لحظه زندگیمو کوفتم میکرد.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۳.۷k
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.