هرجور باشی دوست دارم(پارت6)
اون... اون مامانم بود!
ولی اون... یعنی چی.. مامانم مرده!؟
دوباره نگاهی به عکس انداختم.. دیدم مامانم با جسم بی جون روی زمین افتاده.. قشنگ معلومه مرد.. سریع عکس رو برداشتم و اتاق ارباب رو مرتب کردم و رفتم سمت اتاقم و در رو قفل کردم و به در تکیه کردم و شروع کردم گریه کردن
+*گریه*
اخه مامانم.. نه اون نمرده.. اون هیچ بلایی سرش نیومده... اما اگه مرده... کی این کارو کرده.. و چرا این عکس دست ارباب بوده.. باید ازش بپرسم ... ولی چطوری بگم...
....... (فلش بک ساعت 8شب)
ویو ات
منتظر ارباب بودم تا بیاد شام هم حاظر بود که یهو ارباب اومد داخل و همه روبروش تعظیم کردن... منم همینطور.. بعد رفت اتاقش منم دنبالش رفتم.. بعد از اینکه اون رفت داخل منم بعد از چند دقیقه رفتم داخل
+.. *تعظیم*
_چی شده (سرد)
+*دفترشو در آوردم و روش نوشت*
+میتونم ازتون یه سوال بپرسم
_اره(سرد)
+ارباب من یه عکس از مادرم پیدا کردم
_*تعجب، برمیگرده سمت ات*
_چه.. عکسی ؟
+*ات عکس رو به تهیونگ نشون میده و بعد روی دفتر مینویسه*
+من وقتی داشتم اتاقتون رو تمیز میکردم این رو دیدم.. یعنی. واقعا مامانم مرده
_*تهیونگ به ات نگاهی میکنه*
_کی به تو اجازه داده به وسایلم دست بزنی(عصبی، داد)
+*ترسیده*
_پس تنبیه بدی در انتظار ته
+*سرشو به معنی نه تکون میده، ترسیده*
از زبان نویسنده(من❤)
تهیونگ ات رو میبره شکنجه گاه و اون رو کلی کتک میزنه.. ات هم که نمیتونه حرف بزنه چاره ای نداره و میزاره تا کتکش بزنه... بعد از اینکه تهیونگ ات رو کلی کتک زدن رفت بیرون و ات بی حال اونجا موند
(1سال بعد)
1 سال از اومدن ات به عمارت ارباب تهیونگ میگذره.. ات روز به روز عاشق تهیونگ میشه.. تهیونگ هم همینطور اما باهاش همیشه سرد برخورد میکنه و بخاطر هر کار اشتباهی که ات انجام بده شکنجه اش میده.. ات نمیخواد احساساتشو به تهیونگ بگه.. چون فک میکنه احساساتش یه طرفس.. پس بیخیال این میشه تا بهش بگه.. اما ات تونسته حرف بزنه؟
توی این یک سال ات کلی تمرین کرده تا بتونه حرف بزنه و توی این تمرینا موفق شده و میتونه حرف بزنه.. فقط توی صحبت کردنش کمی لکنت داره که اونم یه مرور زمان درست میشه...
حالا به نظرتون ات احساساتشو بهش میگه؟
آیا تهیونگ دیگه ات رو دوس نداره؟
راستی به نظرتون که مادر ات رو کشته؟
تو پارت ها بعد میبینید...
شرایط
6لایک
6کامنت
••••••|••••••
ولی اون... یعنی چی.. مامانم مرده!؟
دوباره نگاهی به عکس انداختم.. دیدم مامانم با جسم بی جون روی زمین افتاده.. قشنگ معلومه مرد.. سریع عکس رو برداشتم و اتاق ارباب رو مرتب کردم و رفتم سمت اتاقم و در رو قفل کردم و به در تکیه کردم و شروع کردم گریه کردن
+*گریه*
اخه مامانم.. نه اون نمرده.. اون هیچ بلایی سرش نیومده... اما اگه مرده... کی این کارو کرده.. و چرا این عکس دست ارباب بوده.. باید ازش بپرسم ... ولی چطوری بگم...
....... (فلش بک ساعت 8شب)
ویو ات
منتظر ارباب بودم تا بیاد شام هم حاظر بود که یهو ارباب اومد داخل و همه روبروش تعظیم کردن... منم همینطور.. بعد رفت اتاقش منم دنبالش رفتم.. بعد از اینکه اون رفت داخل منم بعد از چند دقیقه رفتم داخل
+.. *تعظیم*
_چی شده (سرد)
+*دفترشو در آوردم و روش نوشت*
+میتونم ازتون یه سوال بپرسم
_اره(سرد)
+ارباب من یه عکس از مادرم پیدا کردم
_*تعجب، برمیگرده سمت ات*
_چه.. عکسی ؟
+*ات عکس رو به تهیونگ نشون میده و بعد روی دفتر مینویسه*
+من وقتی داشتم اتاقتون رو تمیز میکردم این رو دیدم.. یعنی. واقعا مامانم مرده
_*تهیونگ به ات نگاهی میکنه*
_کی به تو اجازه داده به وسایلم دست بزنی(عصبی، داد)
+*ترسیده*
_پس تنبیه بدی در انتظار ته
+*سرشو به معنی نه تکون میده، ترسیده*
از زبان نویسنده(من❤)
تهیونگ ات رو میبره شکنجه گاه و اون رو کلی کتک میزنه.. ات هم که نمیتونه حرف بزنه چاره ای نداره و میزاره تا کتکش بزنه... بعد از اینکه تهیونگ ات رو کلی کتک زدن رفت بیرون و ات بی حال اونجا موند
(1سال بعد)
1 سال از اومدن ات به عمارت ارباب تهیونگ میگذره.. ات روز به روز عاشق تهیونگ میشه.. تهیونگ هم همینطور اما باهاش همیشه سرد برخورد میکنه و بخاطر هر کار اشتباهی که ات انجام بده شکنجه اش میده.. ات نمیخواد احساساتشو به تهیونگ بگه.. چون فک میکنه احساساتش یه طرفس.. پس بیخیال این میشه تا بهش بگه.. اما ات تونسته حرف بزنه؟
توی این یک سال ات کلی تمرین کرده تا بتونه حرف بزنه و توی این تمرینا موفق شده و میتونه حرف بزنه.. فقط توی صحبت کردنش کمی لکنت داره که اونم یه مرور زمان درست میشه...
حالا به نظرتون ات احساساتشو بهش میگه؟
آیا تهیونگ دیگه ات رو دوس نداره؟
راستی به نظرتون که مادر ات رو کشته؟
تو پارت ها بعد میبینید...
شرایط
6لایک
6کامنت
••••••|••••••
۸.۱k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.