طلبکارp11
خیلی دیر از خواب بلند شدن ساعت پنج از خواب بیدار شدم دیدم جونگ کوک نیست رفتم تو آشپز خونه یعنی هیچکس تو عمارت نبود رفتم غذا درست کردمو نشستم داشتم فیلم سینمایی میدیدم که یکی محکم در رو میزد رفتم باز کردم فکر کردم جونگ کوکه ولی نه اونم نبود اون کسی که اومده بود خیلی بلند بود قدش اومد داخل داد میزد:جونگ کوک!
تعجب کرده بودم داشت چی کار میکرد برگشت به سمت من خیلی عصبی بود گفت:جونگ کوک کجاست!
گفتم:نمیدونم
خنده عصبی زد نزدیکم شد با انگشت اشارش گونمو نوازش کرد آرومگفت:ببین دختر خوب من از کانادا اومدم این همه راه کره اونم تنهایی لطفا بهم بگو وگرنه..
نزدیک گوشم شد تو گوشم آروم زمزمه کرد گفت:وگرنه من که نمیخوام دختر به این خوشگلی رو ی بلایی سرش بیارم پس دروغ نگو
ترسیده بودم با لکنت گفتم:باور کن من نمیدونم من حتا از زندگی و کار های جونگ کوک هم خبر ندارم
دستامو پوشوند تو دستاش گفت:باشه باشه آروم باش نترس من که مثل جونگ کوک نیستم عزیزم پس اینجا صبر میکنم تا خودش بیاد.
نشست رو مبل من همینطوری داشتم بهش نگاه میکردم که بهم گفت:ببینم تو جینا هستی چقد بزرگ شدی آخرین بار که دیدمت همش هفت سالت بود
گفتم:نه من جینا نیستم من ا.ت هم یعنی...زن جونگ کوک
تعجب کرد گفت:چی!واقعا حیف تو نیست که با همچین آدمی هستی آخه کی این کارو کرده!
گفتم:خودش
گفت:اینم یکی از کاراشه هرکاری که میخواد قطعا انجام میده،خب ا.ت پای چشمت چی شده؟
به پایین چشمم میگفت که کبود شده بود و از رگش زده بود به بالا سرم و ی حالت دایره مانندی گرفته بود که تو اون دایره پر از رگ های درد بود گفتم:چیزی نیست خورده به ماشین
اومد سمت چشمو بوسید وای خدا ایم پسر چش بود گفت:حتما کار اونه نمیدونم این پسر چشه برای چی با دختر پوست سفیدی همچین کاری کرده
شونه ای بالا انداختم که گفت:خب دیگه من برم فکر کنم به همین زودی ها نمیاد..خداحافظ
رفتش بیرون منم نشستم رو مبل و دراز کشیدم خیلی خسته بودم چون تازه بیدار شده بودم ولی نباید بخوابم رفتم حموم برگشتم دیدم ساعت هفته سریع رفتم غذا درست کردم ولی حوصلم سر رفته بود برای همین تو آشپز خونه ی چیزایی درست کردم.
بالاخره تموم شد همرو روی میز چیدم
بعدش سلام نگاهی به کل عمارت که همونجا تو دید بود کردم چقدر سوتو کور بود همش ساکت بود اون تَه پذیرایی خیلی تاریک بود درسته خیلی بزرگ بود ولی دلم گرفته بود چقد دلم برای مامانم با بابام تنگ شده مخصوصا دعوا های خودمو تِسا برای اینکه به یاد اون موقعه ها بیوفتم رفتم ی لباس پوشیدم این لباسو فقط ی بار پوشیدم اونم وقتی با لئو رفتم عروسی دوستمون ولی جونگ کوک اون موقعه هم نزاشت تو مهمونی بپوشم(بچه ها لباسو تو دو پارت قبلی گذاشتم همون اسلاید دوم که کوک نمیزاشت ا.ت بپوشه)ساعتو نگاه کردم ساعت نه بود هیچ کس اونجا نبود دلم گرفته بود یعنی من باید تا آخر عمرم اینطوری باشم؟دوست داشتم با کسی که عاشقشم ازدواج کنمو با اون ی دختر داشته باشم ولی نشد...
سرم خیلی درد میکرد چند ساعتی همش میگذشت که شد ساعت ۱ صبح من همینجوری بیدار بودم خونه خیلی سرد بود البته من سردم بود وگرنه خیلی هم خوب بود همون لباس هنوزم تنم بود که صدای کلید اومد جونگ کوک بود کف دستشو گذاشت پشت گردنش گردنشو ماساژ انگاری خیلی خسته بود نگاهی به من کردو گفت:خبریه؟
گفتم:نه...همینطوری حوصلم سر رفته بود..من نمیخورم میخوای بیا بخور
نشست داشت کم کم میخورد که گفتم:جونگ کوک امروز ی مرده اومده اسمشم نگفت فقط گفتش از کانادا اومده
قاشق غذایی که دستش بود افتاد زمین بهم نگاه کرد گفت:کاریت که نکرد؟
گفتم:نه کاری ولی...
بلند شد گفت:بگو!
گفتم:فقط گونمو بوس کرد
موهامو گرفت از بالا کشید بلند سرم داد زد من خیلی ترسیده بودم گفت:همین!میفهمی داری چیکار میکنی
با گریه گفتم:باور کن دست خودم نبود تروخدا ولم کن دیگه طاقت ندارم موهام داره کنده میشه نکن!!!!
از زبون جونگ کوک:
بعد از کلی التماس کردن ولش کردم رفتم تو اتاقم درو محکم کوبوندم به در تکیه دادم نشستم موهامو تو دستم قفل کردم آخه این چه کاری بود نباید مثل بابام رفتار میکردم ای خدا آخه اون مرد خیلی آدم خطر ناکیه!ا.ت درک نمیکنه خیلی خشم تو درونم بود داشتم دیوونه میشدم همش به دیوار مشت میزدم ای خدا چیکار کنم
از زبون ا.ت:
رفتم سریع تو اتاقم کیفمو برداشتمو خواستم برم فرار کنم که جونگ کوک جلوم ظاهر شد گفت:کجا میری؟
گفتم:ی جایی که از اینجا دور باشه
محکم بغلم کرد موهامو نوازش میکرد قدش خیلی بلند بود سرم رو سینش بود چشام رو بستم فقط بی صدا اشک میریختم خیلی خوابم میومد ولی میخواستم از اینجا برم...
تعجب کرده بودم داشت چی کار میکرد برگشت به سمت من خیلی عصبی بود گفت:جونگ کوک کجاست!
گفتم:نمیدونم
خنده عصبی زد نزدیکم شد با انگشت اشارش گونمو نوازش کرد آرومگفت:ببین دختر خوب من از کانادا اومدم این همه راه کره اونم تنهایی لطفا بهم بگو وگرنه..
نزدیک گوشم شد تو گوشم آروم زمزمه کرد گفت:وگرنه من که نمیخوام دختر به این خوشگلی رو ی بلایی سرش بیارم پس دروغ نگو
ترسیده بودم با لکنت گفتم:باور کن من نمیدونم من حتا از زندگی و کار های جونگ کوک هم خبر ندارم
دستامو پوشوند تو دستاش گفت:باشه باشه آروم باش نترس من که مثل جونگ کوک نیستم عزیزم پس اینجا صبر میکنم تا خودش بیاد.
نشست رو مبل من همینطوری داشتم بهش نگاه میکردم که بهم گفت:ببینم تو جینا هستی چقد بزرگ شدی آخرین بار که دیدمت همش هفت سالت بود
گفتم:نه من جینا نیستم من ا.ت هم یعنی...زن جونگ کوک
تعجب کرد گفت:چی!واقعا حیف تو نیست که با همچین آدمی هستی آخه کی این کارو کرده!
گفتم:خودش
گفت:اینم یکی از کاراشه هرکاری که میخواد قطعا انجام میده،خب ا.ت پای چشمت چی شده؟
به پایین چشمم میگفت که کبود شده بود و از رگش زده بود به بالا سرم و ی حالت دایره مانندی گرفته بود که تو اون دایره پر از رگ های درد بود گفتم:چیزی نیست خورده به ماشین
اومد سمت چشمو بوسید وای خدا ایم پسر چش بود گفت:حتما کار اونه نمیدونم این پسر چشه برای چی با دختر پوست سفیدی همچین کاری کرده
شونه ای بالا انداختم که گفت:خب دیگه من برم فکر کنم به همین زودی ها نمیاد..خداحافظ
رفتش بیرون منم نشستم رو مبل و دراز کشیدم خیلی خسته بودم چون تازه بیدار شده بودم ولی نباید بخوابم رفتم حموم برگشتم دیدم ساعت هفته سریع رفتم غذا درست کردم ولی حوصلم سر رفته بود برای همین تو آشپز خونه ی چیزایی درست کردم.
بالاخره تموم شد همرو روی میز چیدم
بعدش سلام نگاهی به کل عمارت که همونجا تو دید بود کردم چقدر سوتو کور بود همش ساکت بود اون تَه پذیرایی خیلی تاریک بود درسته خیلی بزرگ بود ولی دلم گرفته بود چقد دلم برای مامانم با بابام تنگ شده مخصوصا دعوا های خودمو تِسا برای اینکه به یاد اون موقعه ها بیوفتم رفتم ی لباس پوشیدم این لباسو فقط ی بار پوشیدم اونم وقتی با لئو رفتم عروسی دوستمون ولی جونگ کوک اون موقعه هم نزاشت تو مهمونی بپوشم(بچه ها لباسو تو دو پارت قبلی گذاشتم همون اسلاید دوم که کوک نمیزاشت ا.ت بپوشه)ساعتو نگاه کردم ساعت نه بود هیچ کس اونجا نبود دلم گرفته بود یعنی من باید تا آخر عمرم اینطوری باشم؟دوست داشتم با کسی که عاشقشم ازدواج کنمو با اون ی دختر داشته باشم ولی نشد...
سرم خیلی درد میکرد چند ساعتی همش میگذشت که شد ساعت ۱ صبح من همینجوری بیدار بودم خونه خیلی سرد بود البته من سردم بود وگرنه خیلی هم خوب بود همون لباس هنوزم تنم بود که صدای کلید اومد جونگ کوک بود کف دستشو گذاشت پشت گردنش گردنشو ماساژ انگاری خیلی خسته بود نگاهی به من کردو گفت:خبریه؟
گفتم:نه...همینطوری حوصلم سر رفته بود..من نمیخورم میخوای بیا بخور
نشست داشت کم کم میخورد که گفتم:جونگ کوک امروز ی مرده اومده اسمشم نگفت فقط گفتش از کانادا اومده
قاشق غذایی که دستش بود افتاد زمین بهم نگاه کرد گفت:کاریت که نکرد؟
گفتم:نه کاری ولی...
بلند شد گفت:بگو!
گفتم:فقط گونمو بوس کرد
موهامو گرفت از بالا کشید بلند سرم داد زد من خیلی ترسیده بودم گفت:همین!میفهمی داری چیکار میکنی
با گریه گفتم:باور کن دست خودم نبود تروخدا ولم کن دیگه طاقت ندارم موهام داره کنده میشه نکن!!!!
از زبون جونگ کوک:
بعد از کلی التماس کردن ولش کردم رفتم تو اتاقم درو محکم کوبوندم به در تکیه دادم نشستم موهامو تو دستم قفل کردم آخه این چه کاری بود نباید مثل بابام رفتار میکردم ای خدا آخه اون مرد خیلی آدم خطر ناکیه!ا.ت درک نمیکنه خیلی خشم تو درونم بود داشتم دیوونه میشدم همش به دیوار مشت میزدم ای خدا چیکار کنم
از زبون ا.ت:
رفتم سریع تو اتاقم کیفمو برداشتمو خواستم برم فرار کنم که جونگ کوک جلوم ظاهر شد گفت:کجا میری؟
گفتم:ی جایی که از اینجا دور باشه
محکم بغلم کرد موهامو نوازش میکرد قدش خیلی بلند بود سرم رو سینش بود چشام رو بستم فقط بی صدا اشک میریختم خیلی خوابم میومد ولی میخواستم از اینجا برم...
۹.۲k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.