ازدواج اجباری پارت82
..... جونگکوک JK
تو این مدت ا.ت خیلی نا احت و گوشه گیره و زود زود مریض میشه و این منو نگران میکنه اون داره این جا افسرده میشه منم به خاطر همین دارم خونه رو تعمیر میکنم چون بعضی چیزا کم داشت تحمل اینکه اینقد ناراحت هست رو ندارم
تو اتاق کارم شرکت نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که خونه چی کم داره یا چه چیزی باید بهش اضافه کنم که در زده شد و تهیونگ اومد تو اونا دوست ندارن که از عمارت برم ولی من به خاطر خوشحالی ا.ت هر کاری میکنم
تهیونگ:هنوز مشغول خونه ای چیکار کردی تموم نشد
جونگکوک:هنوز یکم مونده
تهیونگ: داداش نمیشه نری و پیش مابمونی دلمون برات تنگ میشه
جونگکوک:تهیونگ من گفتم که ا.ت تو عمارت حالش خوب نیست پس بس کن تازه ما همیشه تو شرکت همو میبینم دیگه
دلتنگی چیه دیگه مرد
چشماشو تو حدقه چرخوندم گفت
تهیونگ:میفهممت، فقط چون از اول باهم تو یه عمارت بودیم یکم حس عجیبیه تو نباشی
خندیدم گفتم
جونگکوک: هی اینطورس نگو دیگه ما همیشه همو میبینیم
اونم خندید وگفت
تهیونگ:باشه داداش زود باش کارا تو تموم کن بر گردیم عمارت خستم و باید به زن داداش بگی
جونگکوک:برگردیم سورپرایزش میکنم
.....ا.ت
عصر بود تصمیم رو گرفتم من نمیتونم باید به این پایان بدم و با جیمین و نارا برم و بهتر و دور از این ادما زندگی کنم رفتم پایین دیدم خ.کیم و لارا و مینا نشستن و خ.جئون و سویون و سونا هم تو تشپز خانه مشغول درست کردن غذا بودن سمت اونا رفتم که خ.کیم پاشد و گفت
خ.کیم:چی شد تصمیم گرفتی
سرمو به نشانه بله تکان دادم مینا با تعجب نگاهم میکرد گفتم
ا.ت: من امادم بریم بیمارستان
خ.کیم با خنده دستمو گرفت و گفت
خ.کیم:دخترم تو بهترین تصمیم رو گرفتی میرم لباس بپوشم و بریم
اون رفت و لارا دستم و گرفت و گفت
لارا:تو داری کار خوبو میکنی
مینا:ا.ت تو داری چیکار میکنی این کارت اشتباهه اوج حماقته
لارا باخم رو کرد مینا و گفت
لارا:تو دخالت نکن مینا این زندگی خودشه
خ.کیم اومد و هر سه رفتیم از استرس دارم بالا میارم اومیدوارم کار اشتباهی نکنم رسیدیم پیاده شدیم رفتیم من نمیدونستم خ.کیم دیروز نوبت دکتر گرفته به خاطر همین زود نوبت مون اومد
باترس مشغول لباس پوشیدن اتاق عمل بودم خیلی دودلم نزدیکه به جای اینکه بیهو*شم کنن خودم از هوش برم
لارا:بسه اینقدر نترس تو انتخاب درستی کردی هم برای خودت هم بچه ت پس اینقدر نگران نباش
چیزی نگفتم و ساکت شدم نیمی از نگرانی من به خاطر جونگکوکه اگه بفهمه چطور تو صورتش نگاه کنم ببخشید جونگکوک منو ببخش
رفتم تو اتاق عمل دکتر اومد و باهام حرف میزد و بعد بیهو*شم کردن اخرین چیزی که دیدم چراغ بالا سرم بود
........
چشمامو باز کردم دیدم تو یه اتاق سفیدم یکی دستمو گرفته بود وقتی دقت کردم جونگکوک بود شکه شدم دستمو تکان دادم که زود نگاهم کرد
...... جونگکوک JK
تو این مدت ا.ت خیلی نا احت و گوشه گیره و زود زود مریض میشه و این منو نگران میکنه اون داره این جا افسرده میشه منم به خاطر همین دارم خونه رو تعمیر میکنم چون بعضی چیزا کم داشت تحمل اینکه اینقد ناراحت هست رو ندارم
تو اتاق کارم شرکت نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که خونه چی کم داره یا چه چیزی باید بهش اضافه کنم که در زده شد و تهیونگ اومد تو اونا دوست ندارن که از عمارت برم ولی من به خاطر خوشحالی ا.ت هر کاری میکنم
تهیونگ:هنوز مشغول خونه ای چیکار کردی تموم نشد
جونگکوک:هنوز یکم مونده
تهیونگ: داداش نمیشه نری و پیش مابمونی دلمون برات تنگ میشه
جونگکوک:تهیونگ من گفتم که ا.ت تو عمارت حالش خوب نیست پس بس کن تازه ما همیشه تو شرکت همو میبینم دیگه
دلتنگی چیه دیگه مرد
چشماشو تو حدقه چرخوندم گفت
تهیونگ:میفهممت، فقط چون از اول باهم تو یه عمارت بودیم یکم حس عجیبیه تو نباشی
خندیدم گفتم
جونگکوک: هی اینطورس نگو دیگه ما همیشه همو میبینیم
اونم خندید وگفت
تهیونگ:باشه داداش زود باش کارا تو تموم کن بر گردیم عمارت خستم و باید به زن داداش بگی
جونگکوک:برگردیم سورپرایزش میکنم
.....ا.ت
عصر بود تصمیم رو گرفتم من نمیتونم باید به این پایان بدم و با جیمین و نارا برم و بهتر و دور از این ادما زندگی کنم رفتم پایین دیدم خ.کیم و لارا و مینا نشستن و خ.جئون و سویون و سونا هم تو تشپز خانه مشغول درست کردن غذا بودن سمت اونا رفتم که خ.کیم پاشد و گفت
خ.کیم:چی شد تصمیم گرفتی
سرمو به نشانه بله تکان دادم مینا با تعجب نگاهم میکرد گفتم
ا.ت: من امادم بریم بیمارستان
خ.کیم با خنده دستمو گرفت و گفت
خ.کیم:دخترم تو بهترین تصمیم رو گرفتی میرم لباس بپوشم و بریم
اون رفت و لارا دستم و گرفت و گفت
لارا:تو داری کار خوبو میکنی
مینا:ا.ت تو داری چیکار میکنی این کارت اشتباهه اوج حماقته
لارا باخم رو کرد مینا و گفت
لارا:تو دخالت نکن مینا این زندگی خودشه
خ.کیم اومد و هر سه رفتیم از استرس دارم بالا میارم اومیدوارم کار اشتباهی نکنم رسیدیم پیاده شدیم رفتیم من نمیدونستم خ.کیم دیروز نوبت دکتر گرفته به خاطر همین زود نوبت مون اومد
باترس مشغول لباس پوشیدن اتاق عمل بودم خیلی دودلم نزدیکه به جای اینکه بیهو*شم کنن خودم از هوش برم
لارا:بسه اینقدر نترس تو انتخاب درستی کردی هم برای خودت هم بچه ت پس اینقدر نگران نباش
چیزی نگفتم و ساکت شدم نیمی از نگرانی من به خاطر جونگکوکه اگه بفهمه چطور تو صورتش نگاه کنم ببخشید جونگکوک منو ببخش
رفتم تو اتاق عمل دکتر اومد و باهام حرف میزد و بعد بیهو*شم کردن اخرین چیزی که دیدم چراغ بالا سرم بود
........
چشمامو باز کردم دیدم تو یه اتاق سفیدم یکی دستمو گرفته بود وقتی دقت کردم جونگکوک بود شکه شدم دستمو تکان دادم که زود نگاهم کرد
...... جونگکوک JK
۵۷.۲k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.