ازدواج اجباری پارتEnd 88
جونگکوک:جیمین گفت نارا بچه شو به دنیا اورده خودتو اماده کن بریم
زود خودمو اماده کردم و راه افتادیم
....... جونگکوک Jk
خونه جیمین نشسته بودیم همه اونجا بودن ا.ت پسر شون رو بغل کرده بود خیلی دوست دارم ببینمش وقتی دختر خودمون رو بغل میکنه
ا.ت:امروز رقتیم بیمارستان و معلوم شد که بچه دختره
نارا:اووو واقعا خیلی خوشحال شدم
خ.پارت: خوشحال شدم دخترم امید وارم سالم بدنیا بیاد
ا.ت:ممنون مادر
بقیه هم داشتن بهش تبریک میگفتن که جیمین اومد و گفت
جیمین:یااا ا.ت بچمو بده اون پسر منه
ا.ت:جیمین دیونه نمیدزدیمش که خدامیدونه از صبح مثل ندید بدیدا دسته ته
جیمین:به تو چه بچه خودمه
این دتا احمق هی داشتن دعوا میکردن مادرم پاشد بچه رو از شون گرفت و این دوتا هم عصبی هی بهم تیکه مینداختن واقعا باورم نمیشه این دوتا پدر مادر شدن پاشدم رفتم طرف ا.ت دسم رو دور شونه هاش انداختم و گفتم
جونگکوک:عزیزم نگران نباش به این زودیا دختر ماهم به دنیا میاد
اونم بالبخند خجالت زده فقط سر تکان داد
ا.ت:همم درسته
اروم کنار گوشم گفت
ا.ت: جونگکوک
جونگکوک:جان جونگکوک
ا.ت:دوستت دارم
جونگکوک:ولی من عاشقتم ارامشم
هر دو خندیدیم
[4سال بعد]
........ا.ت
از اون روز چهار سال میگزه ما خوشحال زندگی میکنیم تهیونگ لارا رو طلاق داد به خاطر دعوا های زیادشون باهم نمی ساختن وتهیونگ به خاطر کارای لارا ازم معذرت خواهی کرد و الان آمریکا ست خ.کیم بعد اینکه هر دو پسرش و اقای جئون باهاش قطع رابطه کردن دیگه نه پولی داشت و نه کسی مثل دیونه ها شده بود و اونو به تیمارستان بردن و من و جونگکوک با نارا و جیمین توی سئول هر کدوم ویلا خریدیم و جونگکوک اونجا کارا شو ادامه داد و برای خودش یه شرکت دست و پا کرد و هوسوک و مینا هم یه پسر یک ساله به سر پرستی گرفتند
من بیرون بودم برای خرید باید الان جونگکوک برگشته باشه چون سول صبح بردش بیرون تا بگردوندش رفتم تو با صدای بلند گفتم
ا.ت:من برگشتم رفتم تو هال دیدم جونگکوک و سول نشستن جونگکوک وسول بهم نگاه کردن و انگشت اشارشون رو روی لبشون گزاشتن و گفتن
جونگکوک ،سول:هیسسس
متعجب نگاهشون کردم جونگکوک گفت
جونگکوک:نمیبینی آنا خوابیده
اخم کردم گفتم
ا.ت:آنا کیه
جونگکوک به عروسک بین شون اشاره کرد ای خدا باز اینا شروع کردن جونگکوک باز یه عروسک جدید برای سول خریده و باهم مثلا خوابوندنش اروم خندیدم و سمت آشپزخونه رفتم بعد یکم قهوه برای خودم و جونگکوک ریختم ورفتم تو هال دیدم جونگکوک و سول دارن باهم بازی میکنن و سول داره مثلا برای جونگکوک قهوه میریزه توی استکان های کوچیک و جونگکوک هم میگه خیلی خوشمزه ست
اینکه جونگکوک به قول هاش عمل کرد و بهترین پدر برای دختر مون و البته بهترین شوهر برای من شد
« این اخرین حرفای من برای شما ست»
دخترا نعمت خدا هستن هیچ وقت به خاطر بقیه یا حرف های پوچشون از خودتون یا ارزو هاتون نگذرید ما همه راه درازی در پیش داریم درسته هیچ چیز ابدی نیست حتی ستاره ها هم یه روزی محو میشن اما با این حال بیاید سعی کنیم بهترین خودمون رو در زندگی نشان دهیم تا روزی از اینکه ایده ها و آرزو هامون رو محقق نکردیم پشیمون نشیم ....♡
End
زود خودمو اماده کردم و راه افتادیم
....... جونگکوک Jk
خونه جیمین نشسته بودیم همه اونجا بودن ا.ت پسر شون رو بغل کرده بود خیلی دوست دارم ببینمش وقتی دختر خودمون رو بغل میکنه
ا.ت:امروز رقتیم بیمارستان و معلوم شد که بچه دختره
نارا:اووو واقعا خیلی خوشحال شدم
خ.پارت: خوشحال شدم دخترم امید وارم سالم بدنیا بیاد
ا.ت:ممنون مادر
بقیه هم داشتن بهش تبریک میگفتن که جیمین اومد و گفت
جیمین:یااا ا.ت بچمو بده اون پسر منه
ا.ت:جیمین دیونه نمیدزدیمش که خدامیدونه از صبح مثل ندید بدیدا دسته ته
جیمین:به تو چه بچه خودمه
این دتا احمق هی داشتن دعوا میکردن مادرم پاشد بچه رو از شون گرفت و این دوتا هم عصبی هی بهم تیکه مینداختن واقعا باورم نمیشه این دوتا پدر مادر شدن پاشدم رفتم طرف ا.ت دسم رو دور شونه هاش انداختم و گفتم
جونگکوک:عزیزم نگران نباش به این زودیا دختر ماهم به دنیا میاد
اونم بالبخند خجالت زده فقط سر تکان داد
ا.ت:همم درسته
اروم کنار گوشم گفت
ا.ت: جونگکوک
جونگکوک:جان جونگکوک
ا.ت:دوستت دارم
جونگکوک:ولی من عاشقتم ارامشم
هر دو خندیدیم
[4سال بعد]
........ا.ت
از اون روز چهار سال میگزه ما خوشحال زندگی میکنیم تهیونگ لارا رو طلاق داد به خاطر دعوا های زیادشون باهم نمی ساختن وتهیونگ به خاطر کارای لارا ازم معذرت خواهی کرد و الان آمریکا ست خ.کیم بعد اینکه هر دو پسرش و اقای جئون باهاش قطع رابطه کردن دیگه نه پولی داشت و نه کسی مثل دیونه ها شده بود و اونو به تیمارستان بردن و من و جونگکوک با نارا و جیمین توی سئول هر کدوم ویلا خریدیم و جونگکوک اونجا کارا شو ادامه داد و برای خودش یه شرکت دست و پا کرد و هوسوک و مینا هم یه پسر یک ساله به سر پرستی گرفتند
من بیرون بودم برای خرید باید الان جونگکوک برگشته باشه چون سول صبح بردش بیرون تا بگردوندش رفتم تو با صدای بلند گفتم
ا.ت:من برگشتم رفتم تو هال دیدم جونگکوک و سول نشستن جونگکوک وسول بهم نگاه کردن و انگشت اشارشون رو روی لبشون گزاشتن و گفتن
جونگکوک ،سول:هیسسس
متعجب نگاهشون کردم جونگکوک گفت
جونگکوک:نمیبینی آنا خوابیده
اخم کردم گفتم
ا.ت:آنا کیه
جونگکوک به عروسک بین شون اشاره کرد ای خدا باز اینا شروع کردن جونگکوک باز یه عروسک جدید برای سول خریده و باهم مثلا خوابوندنش اروم خندیدم و سمت آشپزخونه رفتم بعد یکم قهوه برای خودم و جونگکوک ریختم ورفتم تو هال دیدم جونگکوک و سول دارن باهم بازی میکنن و سول داره مثلا برای جونگکوک قهوه میریزه توی استکان های کوچیک و جونگکوک هم میگه خیلی خوشمزه ست
اینکه جونگکوک به قول هاش عمل کرد و بهترین پدر برای دختر مون و البته بهترین شوهر برای من شد
« این اخرین حرفای من برای شما ست»
دخترا نعمت خدا هستن هیچ وقت به خاطر بقیه یا حرف های پوچشون از خودتون یا ارزو هاتون نگذرید ما همه راه درازی در پیش داریم درسته هیچ چیز ابدی نیست حتی ستاره ها هم یه روزی محو میشن اما با این حال بیاید سعی کنیم بهترین خودمون رو در زندگی نشان دهیم تا روزی از اینکه ایده ها و آرزو هامون رو محقق نکردیم پشیمون نشیم ....♡
End
۱۹۶.۷k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.