"پشیمونم"p19
_میخوای زجرم بدی؟ چرا این کار هاتو میکنی؟
_عاشقت شم؟ حتما همین کارو میکنم چون هیچ مشکلی تو زندگیم ندارم و فقط تو باشی بسه !
اومد نزدیکم و رو به روم واستاد و گفت: " خب عاشقم نشو!"
بعد راهشو کشید رفت .. نمیفهمیدم چرا این مدلیه ! تغییر مود در چند ثانیه اصلا امکان نداره ، این رو دست همه فازی ها زده .
پشت سرش راه افتادم و آروم قدم برمیداشتم .. حسابی فکرم برای این کاری که کرد درگیر شده بود ، رسما کاراش با حرفاش همخونی نداشت .
بلاخره راه رو پیدا کردیم و بعد از گذشتن ساعت ها راه افتادیم سمت سئول ، حرفی بینمون رد و بدل نمیشد .. سرمو تکیه داده بودم به پنجره و فقط بیرون رو نگاه میکردم که ذهنم رفت سمت زخم بازوی جونگکوک که زود برگشتم طرفش .
_راستی زخمت ! باند بستی یا نه ؟
برگشت طرفم و یه نگاهی بهم کرد و دوباره حواسشو داد به رانندگیش ، گفت : " آره حواسم بود"
آبرویی بالا انداختم و خواستم دوباره سرمو بزارم رو پنچره که گفت: "میخوای چیکار کنی؟"
_چیو چیکار کنم؟
_تا حالا حتما جونسون یه چیزایی بو برده .. اونو دست کم نگیر .
_تو از کجا میدونی ؟ عااا آره ! منکه همدستش نیستم اون تویی .
خندهی فیکی کرد و همونطوری که به رو به روش نگاه میکرد فشاری به فرمون داد و گفت:" تو چقد خوش خیالی که باز فکر میکنی من با اون الدنگ هم دستم !"
برگشت و تو چشام نگاه کرد و ادامهی حرفشو زد : " اگه همدست اون بودم تو الان اینجا کنار من نبودی ! میفهمی چی میگم دیگه نه ؟"
چقد این حرفشو با لحن ترسناکی زد .. هیچ جوابی ندادم و فقط زود برگشتم طرف پنجره .
با اینکه خسته بود از رانندگیی که کرده بود ولی باید میرفت پیش جونسون .. کلافه و خسته وارد اتاق داخل شرکت شد ، جونسون پاشو انداخته بود رو هم که وقتی جونگکوک رو دید لبخند مرموزانه ای زد .
_بیا بشین !
رفت روی مبل رو به روی میز نشست که جونسون هم از جاش پاشد و اومد رو به روی جونگکوک جا خشک کرد .
_چیزی میخوری بگم برات بیارن ؟
_زیاد نمیمونم پس حرفتو بزن !
تکیه داد به مبل و پاشو دوباره انداخت رو پاش و گفت : " با منشی من یعنی ناهی .. همو میشناسین نه ؟"
_چرا یهو همچی سوالی میپرسی ؟
_داره دردسر ساز میشه .. باید پراشو وا کنم !
_چرا یه منشی باید برات دردسر ساز بشه ؟
لیوان ابشو سر کشید و با خونسردی گفت : "فکنم خودتم خوب میدونی که یه منشی ساده نیست !"
_منظورت چیه ؟
از جاش پاشد و یه چرخی دور اتاق زد و رفت پشت صندلی جونگکوک واستاد و گفت : " میدونی خوبیش کجاست ؟ اینکه زود فهمیدم .. آخه انگار داشت ازش خوشم میومد !"
جونگکوک از حرف جونسون بدون اینکه اختیاری داشته باشه محکم از جاش پاشد و رفت رو به روش واستاد ، گفت: "میخوای چیکار کنی؟ اینو بگو وقت منو هدر نده !"
_هر دفعه چیکار میکنیم؟ همون کار !
_میدونی چیه جونگکوک؟ بنظر دختر باهوشی میزد اما متوجه دوربین مخفی های عمارت نشد ! ریسک بزرگی کرد .
_مشکل اون دختر نیست که تو توی توالتت هم دوربین گذاشتی !
جونگکوک با تنه حرفشو زد و آروم آروم رفت رو مبل نشست و مثل خود جونسون پاشو انداخت رو هم و گفت : "بهتره دست از سر اون دختر برداری ! جونسون! "
نیشخندی زد و به سمت چپ نگاه کرد ، برگشت طرفش و گفت : "انگار جونگکوک ما دلباخته!"
جونگکوک بلند خندید و سرشو انداخت پایین .. و همونطوری که با جدیت سرشو آروم آروم میاورد بالا گفت :" احمق نشو جونسون! میدونی پدر ناهی کیه؟!(داد)"
_باز منو دستم کم گرفتیا ! اصلا از این کارت خوشم نمیاد جونگکوک.
_دربارش تحقیق کردم انگار تو زندانه .. پس مشکلی نیست ، بعدشم اگه دخترش ناهی براش مهم بود با دختر دیگش اون کارو نمیکرد .
جونگکوک هم دید اشاره به داهی کرد رفت و خرشو چسبید و با همون عصبانیت بلند گفت :" دلم نمیخواد بخاطر بچه بازی های تو همچی رو از دست بدم ! بهتره با من در نیوفتی جونسون ."
جوری جونسون رو ول کرد که خورد زمین و با قدم های محکم از اونجا خارج شد .
_عای دختر تو با پاهات کشتی گرفتی؟ این چه وضعیه !
باند رو دور پاهام تاب داد و محکم بستش .. فکرم درگیر شده بود و فقط به یه نقطه کور خونه زل زده بودم ، با صدای بلند درن به خودم اومدم .
_عا چیه چیشده ؟
_چرا هرچی صدات میکنم جواب نمیدی ؟
_ببخشید فکرم درگیره یکم .
کنارم رو مبل نشست و به سمتم کج شد و گفت : "چیزی شده ناهی؟"
برگشتم سمتش تو چشام یه غمی بود .. گفتم: " میترسم درن !"
_عاشقت شم؟ حتما همین کارو میکنم چون هیچ مشکلی تو زندگیم ندارم و فقط تو باشی بسه !
اومد نزدیکم و رو به روم واستاد و گفت: " خب عاشقم نشو!"
بعد راهشو کشید رفت .. نمیفهمیدم چرا این مدلیه ! تغییر مود در چند ثانیه اصلا امکان نداره ، این رو دست همه فازی ها زده .
پشت سرش راه افتادم و آروم قدم برمیداشتم .. حسابی فکرم برای این کاری که کرد درگیر شده بود ، رسما کاراش با حرفاش همخونی نداشت .
بلاخره راه رو پیدا کردیم و بعد از گذشتن ساعت ها راه افتادیم سمت سئول ، حرفی بینمون رد و بدل نمیشد .. سرمو تکیه داده بودم به پنجره و فقط بیرون رو نگاه میکردم که ذهنم رفت سمت زخم بازوی جونگکوک که زود برگشتم طرفش .
_راستی زخمت ! باند بستی یا نه ؟
برگشت طرفم و یه نگاهی بهم کرد و دوباره حواسشو داد به رانندگیش ، گفت : " آره حواسم بود"
آبرویی بالا انداختم و خواستم دوباره سرمو بزارم رو پنچره که گفت: "میخوای چیکار کنی؟"
_چیو چیکار کنم؟
_تا حالا حتما جونسون یه چیزایی بو برده .. اونو دست کم نگیر .
_تو از کجا میدونی ؟ عااا آره ! منکه همدستش نیستم اون تویی .
خندهی فیکی کرد و همونطوری که به رو به روش نگاه میکرد فشاری به فرمون داد و گفت:" تو چقد خوش خیالی که باز فکر میکنی من با اون الدنگ هم دستم !"
برگشت و تو چشام نگاه کرد و ادامهی حرفشو زد : " اگه همدست اون بودم تو الان اینجا کنار من نبودی ! میفهمی چی میگم دیگه نه ؟"
چقد این حرفشو با لحن ترسناکی زد .. هیچ جوابی ندادم و فقط زود برگشتم طرف پنجره .
با اینکه خسته بود از رانندگیی که کرده بود ولی باید میرفت پیش جونسون .. کلافه و خسته وارد اتاق داخل شرکت شد ، جونسون پاشو انداخته بود رو هم که وقتی جونگکوک رو دید لبخند مرموزانه ای زد .
_بیا بشین !
رفت روی مبل رو به روی میز نشست که جونسون هم از جاش پاشد و اومد رو به روی جونگکوک جا خشک کرد .
_چیزی میخوری بگم برات بیارن ؟
_زیاد نمیمونم پس حرفتو بزن !
تکیه داد به مبل و پاشو دوباره انداخت رو پاش و گفت : " با منشی من یعنی ناهی .. همو میشناسین نه ؟"
_چرا یهو همچی سوالی میپرسی ؟
_داره دردسر ساز میشه .. باید پراشو وا کنم !
_چرا یه منشی باید برات دردسر ساز بشه ؟
لیوان ابشو سر کشید و با خونسردی گفت : "فکنم خودتم خوب میدونی که یه منشی ساده نیست !"
_منظورت چیه ؟
از جاش پاشد و یه چرخی دور اتاق زد و رفت پشت صندلی جونگکوک واستاد و گفت : " میدونی خوبیش کجاست ؟ اینکه زود فهمیدم .. آخه انگار داشت ازش خوشم میومد !"
جونگکوک از حرف جونسون بدون اینکه اختیاری داشته باشه محکم از جاش پاشد و رفت رو به روش واستاد ، گفت: "میخوای چیکار کنی؟ اینو بگو وقت منو هدر نده !"
_هر دفعه چیکار میکنیم؟ همون کار !
_میدونی چیه جونگکوک؟ بنظر دختر باهوشی میزد اما متوجه دوربین مخفی های عمارت نشد ! ریسک بزرگی کرد .
_مشکل اون دختر نیست که تو توی توالتت هم دوربین گذاشتی !
جونگکوک با تنه حرفشو زد و آروم آروم رفت رو مبل نشست و مثل خود جونسون پاشو انداخت رو هم و گفت : "بهتره دست از سر اون دختر برداری ! جونسون! "
نیشخندی زد و به سمت چپ نگاه کرد ، برگشت طرفش و گفت : "انگار جونگکوک ما دلباخته!"
جونگکوک بلند خندید و سرشو انداخت پایین .. و همونطوری که با جدیت سرشو آروم آروم میاورد بالا گفت :" احمق نشو جونسون! میدونی پدر ناهی کیه؟!(داد)"
_باز منو دستم کم گرفتیا ! اصلا از این کارت خوشم نمیاد جونگکوک.
_دربارش تحقیق کردم انگار تو زندانه .. پس مشکلی نیست ، بعدشم اگه دخترش ناهی براش مهم بود با دختر دیگش اون کارو نمیکرد .
جونگکوک هم دید اشاره به داهی کرد رفت و خرشو چسبید و با همون عصبانیت بلند گفت :" دلم نمیخواد بخاطر بچه بازی های تو همچی رو از دست بدم ! بهتره با من در نیوفتی جونسون ."
جوری جونسون رو ول کرد که خورد زمین و با قدم های محکم از اونجا خارج شد .
_عای دختر تو با پاهات کشتی گرفتی؟ این چه وضعیه !
باند رو دور پاهام تاب داد و محکم بستش .. فکرم درگیر شده بود و فقط به یه نقطه کور خونه زل زده بودم ، با صدای بلند درن به خودم اومدم .
_عا چیه چیشده ؟
_چرا هرچی صدات میکنم جواب نمیدی ؟
_ببخشید فکرم درگیره یکم .
کنارم رو مبل نشست و به سمتم کج شد و گفت : "چیزی شده ناهی؟"
برگشتم سمتش تو چشام یه غمی بود .. گفتم: " میترسم درن !"
۱۰.۰k
۰۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.