pawn /ادامه پارت ۸۵
اسلایدها: مرد همسایه، تهیونگ.
ادامه پارت قبل
بعد به دستای کوچیکش نگاه کرد... و از این همه عشقی که توی وجودش نسبت به این بچه احساس میکرد تبسمی کرد...
**
وقتی به خونه برگشت و در حالیکه سعی میکرد در رو باز کنه همسایه ی واحد روبرو بیرون اومد... یه مرد سیاهپوست قوی هیکل بود که دیدنش به اندازه کافی برای ا/ت دلهره آور بود... گرچه فرد بی اخلاقی نبود ولی گاهی هم عصبانی میشد و ترسناک جلوه میداد...
مرد سیاهپوست با دیدن ا/ت صداش کرد...
ا/ت برگشت و بهش نگاه کرد و جواب داد:
بله مستر فلودور؟
-بچت خیلی گریه میکرد... از صداش بیدار شدم
-عذر میخوام... کمی مریض بود
-بیشتر مراقبش باش... نذار روی مخم راه بره
-چ...چشم... زود آرومش میکنم
-اکی... حالا برو.
********
تهیونگ حسابی در حال پیشرفت بود... مدام قراردادهای پرسود امضا میکرد... کارای بزرگتر انجام میداد... تصمیم داشت شرکتشو گسترش بده... تمام هوش و حواسش به کارش بود... این تنها روشی بود که کمی از فکر کردن به چیزای آزاردهنده دورش میکرد و از افسردگی نجاتش میداد...
ماه ها بود که جز لباسای مشکیش لباس دیگه نپوشیده بود... توی اتاقش مثل همیشه داشت آماده میشد تا به شرکت بره...
صدای در رو شنید... مادرش وارد اتاق شد...
خانوم سارا وارد شد...
تهیونگ همونطور که کت مشکیشو میپوشید رو به مادرش گفت: کاری داشتین؟
-تهیونگا... چند ماهه که بجز لباسای مشکی چیز دیگه نپوشیدی... پسرم... یوجین تا ابد توی ذهن ماس... اون هرگز فراموش نمیشه... ولی قرار نیست خودمونو افسرده کنیم... زندگی ادامه داره... مطمئنم یوجین هم دوس نداره ما اینطوری باشیم...
تهیونگ با شنیدن حرفای مادرش سکوت کرد... دیگه آماده شده بود... کیفشو برداشت... و به سمت مادرش رفت... شونه به شونه کنارش ایستاد... و گفت:
-اوما... قلبم به رنگ لباساییه که پوشیدم... هر لحظه و هر ثانیه دارم میسوزم... برام حرفای کلیشه ای نزن... فقط با من کاری نداشته باشین!...
اینا رو گفت و بعد با اخم غلیظی از اتاق بیرون رفت
ادامه پارت قبل
بعد به دستای کوچیکش نگاه کرد... و از این همه عشقی که توی وجودش نسبت به این بچه احساس میکرد تبسمی کرد...
**
وقتی به خونه برگشت و در حالیکه سعی میکرد در رو باز کنه همسایه ی واحد روبرو بیرون اومد... یه مرد سیاهپوست قوی هیکل بود که دیدنش به اندازه کافی برای ا/ت دلهره آور بود... گرچه فرد بی اخلاقی نبود ولی گاهی هم عصبانی میشد و ترسناک جلوه میداد...
مرد سیاهپوست با دیدن ا/ت صداش کرد...
ا/ت برگشت و بهش نگاه کرد و جواب داد:
بله مستر فلودور؟
-بچت خیلی گریه میکرد... از صداش بیدار شدم
-عذر میخوام... کمی مریض بود
-بیشتر مراقبش باش... نذار روی مخم راه بره
-چ...چشم... زود آرومش میکنم
-اکی... حالا برو.
********
تهیونگ حسابی در حال پیشرفت بود... مدام قراردادهای پرسود امضا میکرد... کارای بزرگتر انجام میداد... تصمیم داشت شرکتشو گسترش بده... تمام هوش و حواسش به کارش بود... این تنها روشی بود که کمی از فکر کردن به چیزای آزاردهنده دورش میکرد و از افسردگی نجاتش میداد...
ماه ها بود که جز لباسای مشکیش لباس دیگه نپوشیده بود... توی اتاقش مثل همیشه داشت آماده میشد تا به شرکت بره...
صدای در رو شنید... مادرش وارد اتاق شد...
خانوم سارا وارد شد...
تهیونگ همونطور که کت مشکیشو میپوشید رو به مادرش گفت: کاری داشتین؟
-تهیونگا... چند ماهه که بجز لباسای مشکی چیز دیگه نپوشیدی... پسرم... یوجین تا ابد توی ذهن ماس... اون هرگز فراموش نمیشه... ولی قرار نیست خودمونو افسرده کنیم... زندگی ادامه داره... مطمئنم یوجین هم دوس نداره ما اینطوری باشیم...
تهیونگ با شنیدن حرفای مادرش سکوت کرد... دیگه آماده شده بود... کیفشو برداشت... و به سمت مادرش رفت... شونه به شونه کنارش ایستاد... و گفت:
-اوما... قلبم به رنگ لباساییه که پوشیدم... هر لحظه و هر ثانیه دارم میسوزم... برام حرفای کلیشه ای نزن... فقط با من کاری نداشته باشین!...
اینا رو گفت و بعد با اخم غلیظی از اتاق بیرون رفت
۱۷.۸k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.