چهل چهار
#چهل_چهار
هانا نشست و با گوشه ی شالش بازی میکرد
ارسام دستشو به مبلی که هانا نشسته بود تکیه داد
-مامان بابات کی میرن کانادا؟
ارمان نگاه خیرشو که ناراحت به هانا بود گرفت و به ارسام نگاه کرد
+دوروز دیگه
-خب باشه،خواستگاریم واسه فرداشب
ارمان سرشو تکون داد رو به هانا گفت
+هانا پاشو لباساتو جمع کن بریم خونه
هانا سریع سرشو اورد بالا
+الان؟!
+اره...بابا دیشب بهم گفت
توام که فهمیدی با،یکی از دوستات که میخواست برگرده اومدی و الان رسیدی
+بعلــه...
بلند شدو از پله ها رفت بالا
به ارسام نگاه کردم
دیدم داره رفتنشو نگاه میکنه
یه ربع ساعت بعدش هانا با چمدونشو کولش اومد پایین و بعد از خدافظی با ارمان از خونه رفتن بیرون
ارسام که اومد داخل تو یه لیوان مشروب ریخت و نشست رو مبل و خوردش
*آرسام*
از شرکت زودتر برگشتم و بعد از اینکه حاضر شدم رفتم دنبال ارشام و از اونورم رفتیم خونه ی اقای فلاح
سرراهم گل شیرینی گرفتم و رفتیم
مامان ارمان اروم خندید و گفت
+خدا رحمت کنه مامانتونو،گل بود گل،عروس گلتونم تو اتاقشه
بعدم با یه ببخشید بلند شد و از پله ها رفت بالا
یه چند دقیقه بعد هانا و مامانش اومدن پایین
هانا سلام کردو رفت چایی بیاره
بعد از تعارف چایی نشست کنار ارمان
اقای فلاح یکم درباره ی کارم پرسید و بعدش گفت با هانا بریم تو اتاق باهام حرف بزنیم
با یه ببخشید بلند شدیم و رفتیم بالا هانا رو تخت نشست و منم صندلیه جلو میزشو برعکس کردم و روبروش نشستم
زل زد بهم
دیدم هیچی نمیگه شروع کردم
-نمیخوای چیزی بگی؟
+ارسام...
منتظر نگاش کردم
+آرسام بعد از ازدواج،درسته ما فقط قراره جلوی کساییکه از این قضیه ها بیخبرن مثه زن و شوهرا رفتار کنیم و تو غیاب اونا کاری به هم نداشته باشیم...فقط...
-بگو هانا
+من میدونم تو هم یه تفریحایی مثه ارمان داری...میخوام بدونم تو خونه هم کشیده میشن؟
یکم به صورتش نگاه کردم
میخواستم بفهمم چی پشت حرفاشه
اون فقط میترسید که اون اتفاقا واسه خودش بیوفتن
بلند شدم و جلوش وایسادم سرشو بلند کرد تا صورتمو بیینه
یه دستمو زیر چونش اروم گزاشتم و با صدایی که میخواستم صداقت حرفامو بهش بفهمونه گفتم
-من گذشتم خیلی تاریکه،خیلیا تو تاریک کردنش دست داشتن،ولی...مهره اصلیش خودم بودم...همینجا بهت قول میدم...تو،هیچوقت،جزوی از اون گذشته ی،تاریـک نمیشی
دستاشو که روی پاهاش بودن گرفتم و کشیدمش بالا
بلند شدو همونطور مثه اول به چشمام نگاه کرد هنوز نگرانی تو صورتش موج میزد
اروم سرمو بردم جلو و پیشونیشو بوسیدم و پیشونیم رو به پیشونیش تکیه داد و اروم زیرلب گفتم
-قول میدم!...
لبخندی روی لبهاش نشست
اون لحظه ارامشی داشتم که خیلی وقت بود حسش نکرده بودم
من امشب قول دادم حامی یه نفر بشم که بدجور ضربه دیده بود
باهم از اتاق اومدیم بیرون
لبخند هانا همه چیز رو توضیح داد
وقتی نشستم تقای فلاح با لبخندی پدرونه گفت
+امیدوارم از انتخابتون هیچوقت پشیمون نشین،ارسام جون منو خانومم اگه در جریان باشی برای یه کار باید چند وقتیرو بریم کانادا...میخوام که وقتی نیستم همه حواست به دخترخوشگلم باشه...میدونم خیلی کنترلش سخته ولی چاره ای نیست
همه خندیدن ولی هانا نگاه اعتراض گونشو به باباش انداخت و گفت
+بابااا...من از کنترل خارجم🙁 دلت میاد اخه
+خب خب چشماتو اونجوری نکن حرفمو پس میگیرم😅
ارشام+عموجون اینا دوتاشون خارج از کنترلن باهم که بیوفتن خدا داد رسه
سریعم برگشت طرفم و گفت
+جدا از اون دوارده دقیقه:|
خندیدم و گفتم
-خب بابا،دوازده دقیقه که اینقد خودزنی نداره برادره من،داره؟
همه خندیدن و بعد حرفایی متفرفه و شام برگشتیم خونه
نظراتتون🙈 😻 ...
هانا نشست و با گوشه ی شالش بازی میکرد
ارسام دستشو به مبلی که هانا نشسته بود تکیه داد
-مامان بابات کی میرن کانادا؟
ارمان نگاه خیرشو که ناراحت به هانا بود گرفت و به ارسام نگاه کرد
+دوروز دیگه
-خب باشه،خواستگاریم واسه فرداشب
ارمان سرشو تکون داد رو به هانا گفت
+هانا پاشو لباساتو جمع کن بریم خونه
هانا سریع سرشو اورد بالا
+الان؟!
+اره...بابا دیشب بهم گفت
توام که فهمیدی با،یکی از دوستات که میخواست برگرده اومدی و الان رسیدی
+بعلــه...
بلند شدو از پله ها رفت بالا
به ارسام نگاه کردم
دیدم داره رفتنشو نگاه میکنه
یه ربع ساعت بعدش هانا با چمدونشو کولش اومد پایین و بعد از خدافظی با ارمان از خونه رفتن بیرون
ارسام که اومد داخل تو یه لیوان مشروب ریخت و نشست رو مبل و خوردش
*آرسام*
از شرکت زودتر برگشتم و بعد از اینکه حاضر شدم رفتم دنبال ارشام و از اونورم رفتیم خونه ی اقای فلاح
سرراهم گل شیرینی گرفتم و رفتیم
مامان ارمان اروم خندید و گفت
+خدا رحمت کنه مامانتونو،گل بود گل،عروس گلتونم تو اتاقشه
بعدم با یه ببخشید بلند شد و از پله ها رفت بالا
یه چند دقیقه بعد هانا و مامانش اومدن پایین
هانا سلام کردو رفت چایی بیاره
بعد از تعارف چایی نشست کنار ارمان
اقای فلاح یکم درباره ی کارم پرسید و بعدش گفت با هانا بریم تو اتاق باهام حرف بزنیم
با یه ببخشید بلند شدیم و رفتیم بالا هانا رو تخت نشست و منم صندلیه جلو میزشو برعکس کردم و روبروش نشستم
زل زد بهم
دیدم هیچی نمیگه شروع کردم
-نمیخوای چیزی بگی؟
+ارسام...
منتظر نگاش کردم
+آرسام بعد از ازدواج،درسته ما فقط قراره جلوی کساییکه از این قضیه ها بیخبرن مثه زن و شوهرا رفتار کنیم و تو غیاب اونا کاری به هم نداشته باشیم...فقط...
-بگو هانا
+من میدونم تو هم یه تفریحایی مثه ارمان داری...میخوام بدونم تو خونه هم کشیده میشن؟
یکم به صورتش نگاه کردم
میخواستم بفهمم چی پشت حرفاشه
اون فقط میترسید که اون اتفاقا واسه خودش بیوفتن
بلند شدم و جلوش وایسادم سرشو بلند کرد تا صورتمو بیینه
یه دستمو زیر چونش اروم گزاشتم و با صدایی که میخواستم صداقت حرفامو بهش بفهمونه گفتم
-من گذشتم خیلی تاریکه،خیلیا تو تاریک کردنش دست داشتن،ولی...مهره اصلیش خودم بودم...همینجا بهت قول میدم...تو،هیچوقت،جزوی از اون گذشته ی،تاریـک نمیشی
دستاشو که روی پاهاش بودن گرفتم و کشیدمش بالا
بلند شدو همونطور مثه اول به چشمام نگاه کرد هنوز نگرانی تو صورتش موج میزد
اروم سرمو بردم جلو و پیشونیشو بوسیدم و پیشونیم رو به پیشونیش تکیه داد و اروم زیرلب گفتم
-قول میدم!...
لبخندی روی لبهاش نشست
اون لحظه ارامشی داشتم که خیلی وقت بود حسش نکرده بودم
من امشب قول دادم حامی یه نفر بشم که بدجور ضربه دیده بود
باهم از اتاق اومدیم بیرون
لبخند هانا همه چیز رو توضیح داد
وقتی نشستم تقای فلاح با لبخندی پدرونه گفت
+امیدوارم از انتخابتون هیچوقت پشیمون نشین،ارسام جون منو خانومم اگه در جریان باشی برای یه کار باید چند وقتیرو بریم کانادا...میخوام که وقتی نیستم همه حواست به دخترخوشگلم باشه...میدونم خیلی کنترلش سخته ولی چاره ای نیست
همه خندیدن ولی هانا نگاه اعتراض گونشو به باباش انداخت و گفت
+بابااا...من از کنترل خارجم🙁 دلت میاد اخه
+خب خب چشماتو اونجوری نکن حرفمو پس میگیرم😅
ارشام+عموجون اینا دوتاشون خارج از کنترلن باهم که بیوفتن خدا داد رسه
سریعم برگشت طرفم و گفت
+جدا از اون دوارده دقیقه:|
خندیدم و گفتم
-خب بابا،دوازده دقیقه که اینقد خودزنی نداره برادره من،داره؟
همه خندیدن و بعد حرفایی متفرفه و شام برگشتیم خونه
نظراتتون🙈 😻 ...
۶.۲k
۱۹ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.