سناریو
سلام.
امیدوارم خوشتون بیاد.🙃🙂
کارکتر:گوجو،چویا،دازای،سوکونا،شوتو،باکوگو
شما:هیما
رابطه:دوست دخترشی
موضوع:آشپزی(برای هر کارکتر متفاوته)
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
گوجو:🍰
میخواستین براش شیرینی درست کنین ولی وقتی خواستین شیرینی هارو از فر دربیارید یادتون رفت دستش بپوشید و دستتون سوخت سوخت.
هیما:اییی.
گوجو:خوبی؟
و اومد توی آشپزخونه.
وقتی دیدتون بلافاصله یه ظرف آب سرد آماده کرد و دستتو گذاشت توش.
گوجو:ممنونم از اینکه به فکرمی ولی نمیخوام بابتش اسیب ببینی.
بعدش کمکتون کرد بقیشو درست کنین.
چویا:🍷
داشتین با چاقو کار میکردین که انگشتتونو میبرید.
هیما:اییییی.
چویا میاد تو آشپزخونه:خوبی؟
هیما:اره چیزی نیست.
چویا انگشت خونی رو با دستمال پاک میکنه.
چویا:الان بهتری؟
هیما:اره
چویا:دیگه اینطوری منو نترسونی ها.
هیما خندهی کوچیکی کرد:باشه
دازای:☕️
کتاب خودکشی میخوند.
اومدین نشستین کنارش و یه لیوان قهوه بهش دادین و یه لیوانم دست خودتون بود.
هیما:نگفتم دیگه این کتابو باز نکن؟
کتابوگذاشت کنار و به شما نگاه کرد:چرا گفتی،چشم، گذاشتمش کنار.
یه قلوب از قهوت خوردی،خیلی داغ بود.
هیما:اییی.
خندید:سوختی؟دهنتو باز کن.
هیما:اول تعجب کردی ولی بعد دهنتو باز کردی.
با کتاب خودکشی دهنتو باد میزد تا خنک بشه.
دازای:ببین این کتاب چقدر بدردبخوره.
شوتو:🍓
داشتین براش بستنی درست میکردین و دستاتون از سرما قرمز شده بود.
اومد دستاتونو گرفت و سعی کرد با نفسای گرمش دستتونو گرم کنه.
شوتو:خوبه؟گرم شدی؟
هیما:اره ممنون.
باکوگو:💥
داشتین ادویه غذارو میدادین که فلفل رفت تو چشمتون.
هیما:ایییی،سوختم.
باکوگو:چیشد؟
اومد کمکتون کرد که فلفلو از توی چشمتون بشورید.
باکوگو:چرا مراقب نیستی؟
بقیه غذارو هم خودش درست کرد.
سوکونا:😈
غذا رو گذاشته بودین روی گاز.
خودتونم نشسته بودین روی مبل پیش سوکونا و سریال مورد علاقتونو میدیدین.
وقتی سریال تموم شد بوی سوختگی رو احساس کردین.
با عجله به سمت اشپزخونه رفتین و گازو خاموش کردین.
سوکونا:چی شد؟
هیما:سوخت.
سوکونا اومد پیشتون:اشکال نداره الهه کوچولو،از بیرون غذا میگیرم.
امیدوارم خوشتون بیاد.🙃🙂
کارکتر:گوجو،چویا،دازای،سوکونا،شوتو،باکوگو
شما:هیما
رابطه:دوست دخترشی
موضوع:آشپزی(برای هر کارکتر متفاوته)
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
گوجو:🍰
میخواستین براش شیرینی درست کنین ولی وقتی خواستین شیرینی هارو از فر دربیارید یادتون رفت دستش بپوشید و دستتون سوخت سوخت.
هیما:اییی.
گوجو:خوبی؟
و اومد توی آشپزخونه.
وقتی دیدتون بلافاصله یه ظرف آب سرد آماده کرد و دستتو گذاشت توش.
گوجو:ممنونم از اینکه به فکرمی ولی نمیخوام بابتش اسیب ببینی.
بعدش کمکتون کرد بقیشو درست کنین.
چویا:🍷
داشتین با چاقو کار میکردین که انگشتتونو میبرید.
هیما:اییییی.
چویا میاد تو آشپزخونه:خوبی؟
هیما:اره چیزی نیست.
چویا انگشت خونی رو با دستمال پاک میکنه.
چویا:الان بهتری؟
هیما:اره
چویا:دیگه اینطوری منو نترسونی ها.
هیما خندهی کوچیکی کرد:باشه
دازای:☕️
کتاب خودکشی میخوند.
اومدین نشستین کنارش و یه لیوان قهوه بهش دادین و یه لیوانم دست خودتون بود.
هیما:نگفتم دیگه این کتابو باز نکن؟
کتابوگذاشت کنار و به شما نگاه کرد:چرا گفتی،چشم، گذاشتمش کنار.
یه قلوب از قهوت خوردی،خیلی داغ بود.
هیما:اییی.
خندید:سوختی؟دهنتو باز کن.
هیما:اول تعجب کردی ولی بعد دهنتو باز کردی.
با کتاب خودکشی دهنتو باد میزد تا خنک بشه.
دازای:ببین این کتاب چقدر بدردبخوره.
شوتو:🍓
داشتین براش بستنی درست میکردین و دستاتون از سرما قرمز شده بود.
اومد دستاتونو گرفت و سعی کرد با نفسای گرمش دستتونو گرم کنه.
شوتو:خوبه؟گرم شدی؟
هیما:اره ممنون.
باکوگو:💥
داشتین ادویه غذارو میدادین که فلفل رفت تو چشمتون.
هیما:ایییی،سوختم.
باکوگو:چیشد؟
اومد کمکتون کرد که فلفلو از توی چشمتون بشورید.
باکوگو:چرا مراقب نیستی؟
بقیه غذارو هم خودش درست کرد.
سوکونا:😈
غذا رو گذاشته بودین روی گاز.
خودتونم نشسته بودین روی مبل پیش سوکونا و سریال مورد علاقتونو میدیدین.
وقتی سریال تموم شد بوی سوختگی رو احساس کردین.
با عجله به سمت اشپزخونه رفتین و گازو خاموش کردین.
سوکونا:چی شد؟
هیما:سوخت.
سوکونا اومد پیشتون:اشکال نداره الهه کوچولو،از بیرون غذا میگیرم.
۴.۶k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.