عشقی در افسانه ها پارت ۹
ممنونم از اینکه حمایت نکردید😭😭😭
اون آدم که داشت با ا.ت حرف میزد شینوبو بود
شینوبو با× ا.ت با این
:باشه حوصله بحث کردنو ندارم میخواستم بهت بگم که فردا با خودم چند تا مهمون میخوام بیارم
×:خب چرا الان اینو به من میگی
: به خاطر اینکه فردا ما رو با نفوذی اشتباه نگیرید جرمون ندید
×:باشه پس فردا اگه میخوای بیای لازم نیست نقاب بزنی
:خودم میدونم فعلاً خداحافظ
×:خداحافظ پایان مکالمه یه دفعه
مایکی یه دفعه بغلت کرد
مایکی:من تو را خیلی دوست دارم
همه پشماشون ریخته بود
دراکن:مایکی که از بغلش بیا بیرون
اما چون حسودی میکرد رفته دراکن رو بغل کرد
دراکن:ای بابا اما توام که هر کسی رو میبینی یه چی ازش یاد میگیری
اما: از پک جی کمترم اگه بهن ابراز علاقه کنم
ا.ت:خوب پس قرارمون شد فردا سر ساعت ۹ جلوی خونه مایکی اینا
همه رفتن خونههاشون ولی دراکن گفتش که من چون فردا کاری ندارم امشب خونه مایکی میمونم
پرش مکانی خونه مایکی
رخت خواب ها رو پهن کردید که بگیرید بخوابید چون اتاق کم بود قرار شد توی هر اتاق دو نفر بخوابم که اما پیش دراکن خوابید تو هم پیش مایکی
هرچند که دراکن میخواست مایکی رو با این کارش آتیش بزنه
(منحرفهای عزیز خوش میگذره اصلاً خجالت نکشید اینجا واسه همه جا هست)
پرش مکانی داخل اتاق
تو مایکی هر دوتاتون روی زمین دراز کشیده بودین و به سقف زل میزدین سکوت وحشتناکی هم بین شما بود
مایکی سکوت شکست و گفت:میتونم ازت یه چیز بپرسم
ا.ت:نه بپرس مشکلی نیست
مایکی:میگم تو بهم گفته بودی که از وقتی بچه بودی داخل معبد اژدهای سیاه زندگی میکردی چه مدت پیش خانواده بودی آخه امروز پشت تلفن طوری صحبت میکردی که خیلی بهت سخت گذشته نمیخوام فضولی کنم ببخشید
ا.ت:خوب من از بچگی داخل معبد اژدهای سیاه زندگی میکردم وقتی که هنوز ۱۴ سالم نشده بود شد پدر و مادر واقعیم بهم گفتن که باید به مدت ۶ ماه پیششون زندگی کنم زندگی پیش اونا واقعاً عذاب آور بود اگه کاری رو درست انجام نمیدادم بدترین بلاها سرم میومد
(که یه دفعه با یاد آوردن خاطرات بدت اشک از چشمات جاری شد و بغضت شکست و شروع به گریه کردن کردی)
مایکی: میگم تو داری گریه میکنی
ا.ت:نه پس دارم برای عروسی عمت بندری میرقصم
مایکی سریع بغلت کرد و گفت خواهش میکنم گریه نکن من ناراحت میشم
تو تو بغل مایکی بودی واقعاً آرامش بخشه چون یه آرامش خاصی رو داخل بغلش احساس میکردی
تو واقعاً دلت میخواست یه دلت سیر بشینی گریه کنی
ا.ت:مایکی من دلم میخواد یه دل سیر بشینم گریه کنم میشه همینطوری بغلم کنی
مایکی:آره چرا که نه میتونم بغلت کنم گریه کن تا سبک شی
بعد از ۱۰ مین.........
خوب بگید چی شد؟
همایت یادتون نره✨️😉🌱
اون آدم که داشت با ا.ت حرف میزد شینوبو بود
شینوبو با× ا.ت با این
:باشه حوصله بحث کردنو ندارم میخواستم بهت بگم که فردا با خودم چند تا مهمون میخوام بیارم
×:خب چرا الان اینو به من میگی
: به خاطر اینکه فردا ما رو با نفوذی اشتباه نگیرید جرمون ندید
×:باشه پس فردا اگه میخوای بیای لازم نیست نقاب بزنی
:خودم میدونم فعلاً خداحافظ
×:خداحافظ پایان مکالمه یه دفعه
مایکی یه دفعه بغلت کرد
مایکی:من تو را خیلی دوست دارم
همه پشماشون ریخته بود
دراکن:مایکی که از بغلش بیا بیرون
اما چون حسودی میکرد رفته دراکن رو بغل کرد
دراکن:ای بابا اما توام که هر کسی رو میبینی یه چی ازش یاد میگیری
اما: از پک جی کمترم اگه بهن ابراز علاقه کنم
ا.ت:خوب پس قرارمون شد فردا سر ساعت ۹ جلوی خونه مایکی اینا
همه رفتن خونههاشون ولی دراکن گفتش که من چون فردا کاری ندارم امشب خونه مایکی میمونم
پرش مکانی خونه مایکی
رخت خواب ها رو پهن کردید که بگیرید بخوابید چون اتاق کم بود قرار شد توی هر اتاق دو نفر بخوابم که اما پیش دراکن خوابید تو هم پیش مایکی
هرچند که دراکن میخواست مایکی رو با این کارش آتیش بزنه
(منحرفهای عزیز خوش میگذره اصلاً خجالت نکشید اینجا واسه همه جا هست)
پرش مکانی داخل اتاق
تو مایکی هر دوتاتون روی زمین دراز کشیده بودین و به سقف زل میزدین سکوت وحشتناکی هم بین شما بود
مایکی سکوت شکست و گفت:میتونم ازت یه چیز بپرسم
ا.ت:نه بپرس مشکلی نیست
مایکی:میگم تو بهم گفته بودی که از وقتی بچه بودی داخل معبد اژدهای سیاه زندگی میکردی چه مدت پیش خانواده بودی آخه امروز پشت تلفن طوری صحبت میکردی که خیلی بهت سخت گذشته نمیخوام فضولی کنم ببخشید
ا.ت:خوب من از بچگی داخل معبد اژدهای سیاه زندگی میکردم وقتی که هنوز ۱۴ سالم نشده بود شد پدر و مادر واقعیم بهم گفتن که باید به مدت ۶ ماه پیششون زندگی کنم زندگی پیش اونا واقعاً عذاب آور بود اگه کاری رو درست انجام نمیدادم بدترین بلاها سرم میومد
(که یه دفعه با یاد آوردن خاطرات بدت اشک از چشمات جاری شد و بغضت شکست و شروع به گریه کردن کردی)
مایکی: میگم تو داری گریه میکنی
ا.ت:نه پس دارم برای عروسی عمت بندری میرقصم
مایکی سریع بغلت کرد و گفت خواهش میکنم گریه نکن من ناراحت میشم
تو تو بغل مایکی بودی واقعاً آرامش بخشه چون یه آرامش خاصی رو داخل بغلش احساس میکردی
تو واقعاً دلت میخواست یه دلت سیر بشینی گریه کنی
ا.ت:مایکی من دلم میخواد یه دل سیر بشینم گریه کنم میشه همینطوری بغلم کنی
مایکی:آره چرا که نه میتونم بغلت کنم گریه کن تا سبک شی
بعد از ۱۰ مین.........
خوب بگید چی شد؟
همایت یادتون نره✨️😉🌱
۴.۲k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.