تو درون من
تو درون من
ادامه پارت بیست و چهارم
این روزا حال جیمین خیلی بد بود
حال همه بد بود اما اون.......
اون حتی ف صت نکرد به ات بگه که چقد عاشقشه
نتونست مثل مولانا این حرفارو به ات بزنه
گر هیچ مرا در دل تو
جاست بگو
گر هست بگو
نیست بگو
راست بگو
اون نتونست قبل ازدواج ات اینارو بهش بگه
شادی فرصت میشد که ات عاشق جیمین شه
کی میدونه
ولی جیمین تازه قبول کرده بود که سهمش از ات فقط دیدن و عاشقش بودن از دوره..
جیمین یه بار وقتی ات رو دید تو دلش اینطور گفت:میدونم تو متل من نیستی.........
ولی من هنوز چشمامو میبندم و تصور میکنم که چقد خوب میشد اگه ما باهم بودیم
چه میشه کرد؟
دیگه دیره
شایدم نباشه
هیچ کس نمیدونه
برگردیم پیش جونگ کوک و ات
همه تقریبا زمان از دستشون در رفته بود به جز ات
همه فراموش کرده بودن روز آخره
ات دقیقا رو به روی کوک روی تخت دراز کشیده بود
و با لبخند بهش نگاه میکرد
تا اینکه کوک بالاخره بیدار شد
کوک:کی بیدار شدی؟🙂🥲
ات:کوکی؟
کوک:جانم؟
ات:روز اخره(لبخند اما چشم پر از اشک)
کوک:چی؟😳
نه نه نه نه نه.....نباید این اتفاق بیوفته ات خواهش میکنم
ات:شیشششش گوش کن به حرفم
ماه تابانم....
گربه کوچولو...
شاید ندونی...
اما نمیتونم بهت بفهمونم چقدر دوست دارم..
اخیلی حرف تو دلم هست که نمیتونم ب خودت بزنم و احساس میکنم زیاده رویه..
ولی خب همیشه حواسم بهت هست
نمیزارم ناراحت بمونی ...
نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه...
اما..
خب..
شاید کسایی بیان تو زندگیت که بیشتر از من برات ارزش داشته باشن
اما با این حال
دوست دارم..
شاید من چیزی کم گذاشتم...
و..شاید هم رفتارام و دوست نداشته باشی..
سعی کردم زدت نکنم..
دوست دارم پسرکوچولو...
یادت نره.....بهشون بگو چقد عاشقشونم
و چشم از جهان فرو بست
با سر و صدا و داد و بیداد های کوک بچه ها بیدار شدم و اومدن تو اتاق
فهمیدن چی شد
همه گریه میکردن
گریه....گریه....و باز هم....گریه
فحش ازاده🤣😅
ادامه پارت بیست و چهارم
این روزا حال جیمین خیلی بد بود
حال همه بد بود اما اون.......
اون حتی ف صت نکرد به ات بگه که چقد عاشقشه
نتونست مثل مولانا این حرفارو به ات بزنه
گر هیچ مرا در دل تو
جاست بگو
گر هست بگو
نیست بگو
راست بگو
اون نتونست قبل ازدواج ات اینارو بهش بگه
شادی فرصت میشد که ات عاشق جیمین شه
کی میدونه
ولی جیمین تازه قبول کرده بود که سهمش از ات فقط دیدن و عاشقش بودن از دوره..
جیمین یه بار وقتی ات رو دید تو دلش اینطور گفت:میدونم تو متل من نیستی.........
ولی من هنوز چشمامو میبندم و تصور میکنم که چقد خوب میشد اگه ما باهم بودیم
چه میشه کرد؟
دیگه دیره
شایدم نباشه
هیچ کس نمیدونه
برگردیم پیش جونگ کوک و ات
همه تقریبا زمان از دستشون در رفته بود به جز ات
همه فراموش کرده بودن روز آخره
ات دقیقا رو به روی کوک روی تخت دراز کشیده بود
و با لبخند بهش نگاه میکرد
تا اینکه کوک بالاخره بیدار شد
کوک:کی بیدار شدی؟🙂🥲
ات:کوکی؟
کوک:جانم؟
ات:روز اخره(لبخند اما چشم پر از اشک)
کوک:چی؟😳
نه نه نه نه نه.....نباید این اتفاق بیوفته ات خواهش میکنم
ات:شیشششش گوش کن به حرفم
ماه تابانم....
گربه کوچولو...
شاید ندونی...
اما نمیتونم بهت بفهمونم چقدر دوست دارم..
اخیلی حرف تو دلم هست که نمیتونم ب خودت بزنم و احساس میکنم زیاده رویه..
ولی خب همیشه حواسم بهت هست
نمیزارم ناراحت بمونی ...
نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه...
اما..
خب..
شاید کسایی بیان تو زندگیت که بیشتر از من برات ارزش داشته باشن
اما با این حال
دوست دارم..
شاید من چیزی کم گذاشتم...
و..شاید هم رفتارام و دوست نداشته باشی..
سعی کردم زدت نکنم..
دوست دارم پسرکوچولو...
یادت نره.....بهشون بگو چقد عاشقشونم
و چشم از جهان فرو بست
با سر و صدا و داد و بیداد های کوک بچه ها بیدار شدم و اومدن تو اتاق
فهمیدن چی شد
همه گریه میکردن
گریه....گریه....و باز هم....گریه
فحش ازاده🤣😅
۶.۰k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.